دل به امّید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
زلزله که میآید چالشهای الاهیاتی رمقی نو میگیرند. تردیدهای نهفته، چون زخمهای نهفته، سر وا میکنند و شکواییهها با جرأت بیشتری فریاد میشوند. آخر چرا اینهمه بیپناهیم و چرا خدا تنهایمان گذاشت؟
به گمان من، شکایتها و پرسشهایی از این دست، غالباً مُنافی ایمان نیستند، بلکه نشانهی ایمانند. آنکه همچنان امید دارد، گلایه میکند. آنکه به کُلّی از درکوفتن نومید شده است، بیاعتناست. به قولِ شاعر: «و پُشتِ اینهمه اخمت گمان کُنم میلی است» و دودلیها و گلهگزاریهایی چنین از جنس کوزه شکستنِ لیلی است: «تو اینهمه دودلی، دلشکستنت اما / شبیه کوزه شکستن توسط لیلی است». کوزهشکستنی که از سرِ اعتنا و توجه است.
در روایت انجیل آمده است که عیسی مسیح در لحظات پایانی زندگی و بر سرِ صلیب گفت: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(انجیل مَتّی، باب ۲۷ آیه ۴۶)
کریستین بوبن مینویسد این سخنِ مسیح، نه تنها نشانهی عقبنشینی ایمانی نیست، بلکه تعبیری متعالی از عشق مؤمنانهی مسیح است: «این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمیتواند هیچ را آنگونه صدا بزند. عدم را نمیتوان سرزنش کرد». چرا که به گفتهی بوبَن آنچه اهمیت دارد کلماتی نیست که به کار میبَریم، بلکه نَفسِ این گفتگو با خدا است که در سختترین لحظات زندگی نیز همچنان ادامه پیدا میکند: «در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده میرود، از دست میدهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کُشتن ماست ادامه میدهیم». آیا همینکه در بغرنجترین موقعیتهای وجودی، پرسشِ خدا در ما موج برمیدارد و با او به شیوهای شِکوِهآمیز نجوا میکنیم، نشانهای از عطش قلبی ما به خدا نیست؟
تعبیرات نغز کریستین بوبن از سخنِ به ظاهر غیرمؤمنانهی مسیح در آن ساعات پایانی را، بارها باید خواند:
«"خدای من، خدای من، چرا مرا تنها تنها گذاشتهای؟" این گفتهی مسیح، عاشقانهترین سخنی است که میتوان تصور کرد. همه با رعشهی مأنوس آن آشناییم. هیچ زندگیای نمیتواند از تحسین این فریاد خودداری کند. این سخن قلب عشق است؛ شعلهی لرزان آن رو به زوال میرود ولی هرگز خاموش نمیشود. زیرا این سخن، تنها دلیل اثبات وجود خداست: کسی نمیتواند هیچ را آنگونه صدا بزند. عدم را نمیتوان سرزنش کرد.
سپس، دیگر هیچ- برآمدن آخرین نفس، انرژیای که آنچه را دیگر چیزی نیست جز بدنی در حال پوسیدن، ترک میکند. این آخرین شعلههای رو به افول سخن، از مسیح تصویری میسازد خوبتر از یک فرشته: برادر دلواپس و شکنندهی ما. «خدای من، خدای من، چرا مرا تنها گذاشتهای؟» این فریاد میرود تا در برابر دهان مرمرین خدایی خاموش منفجر شود، فریادی که گویی از سینهی جان جانان ما برخاسته است، نزدیکترین نزدیکانمان: خود ما در آن هنگام که امیدمان را، چونان خونی که از رگی بُریده میرود، از دست میدهیم و همچنان به عاشقانه سخن گفتن در مورد آنچه در حال کشتن ماست ادامه میدهیم. باید که سیاهی پُررنگ شود تا اولین ستاره پدیدار گردد.»(بُهت، بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی)