مولانا میگوید وقتی کسی میمیرد تازه دوست داشتنِ ما آغاز میشود:
گهی خوشدل شوی از من که میرم
چرا مُردهپَرست و خصم جانیم؟
یعنی وقتی دلت با من صاف میشود که من بمیرم، ولی آخر چرا ما غالباً به تعبیر مولانا مُردهپرست و دشمنِ زندگان هستیم؟
فئودور داستایوسکی مینویسد:
«انسانها همواره پس از مرگ نجاتدهنده نجات مییابند. انسانها پیامبرانشان را انکار میکنند و آنان را میکشند، اما شهدایشان را دوست میدارند و کسانی را که کُشتهاند محترم میشمارند.»(برادران کارامازوف، ترجمه صالح حسینی)
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم
روزی سراغ وقت من آیی که نیستم
- شهریار
چو رخت خویش بر بستم ازین خاک
همه گفتند با ماشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر
چه گفت و با که گفت و از کجا بود
- اقبال لاهوری
انگار زبان حالِ ما این است: اگر بدانم دیگر زنده نیستی، بیشتر دوستت خواهم داشت.
در هنگامهی خدا حافظی هم اینگونهایم:
«همیشه
هنگام خداحافظی،
همه چیز جان میگیرد
و زنده میشود»
(احمدرضا احمدی)
وقتی که در مییابیم کسی میخواهد برای همیشه برود، تازه میفهمیم که چه اندازه دوست داشتنی بوده و ما درنیافته بودیم. مرگآگاهی زیباییها را پیداتر میکند و فراچشم ما میآورد. سهراب که میگفت: «پدرم وقتی مُرد، خواهرم زیبا شد.»، احتمالا اشاره به همین خاصیت مرگ دارد.
این شعر «علی اصغر سید آبادی» که تصویرگر گفتگوی کودکی با پدر خود است، همین حقیقت را به زبانی صمیمی بیان میکند:
«پدر!
اگر دزدها مرا بدزدند
روزنامهات را کنار میگذاری
بیایی دنبالم؟
- نه، کنار نمیگذارم
پرتاش میکنم و میآیم دنبالت
پدر!
اگر وقتی فوتبال نگاه میکنی
دزدها تلفن بزنند
تلویزیون را خاموش میکنی
بیایی دنبالم؟
- نه، خاموش نمیکنم
خاموش نکرده میآیم دنبالت
پدر!
اگر دزدها برای آزادی من
یک عالمه پول خواستند
ماشینمان را میفروشی؟
- نه، نمیفروشم
ماشین را به دزدها میدهم
تا تو را زودتر بگیرم
پدر!
اگر دزدها برای آزادی من
بیشتر از یک عالمه پول خواستند
خانهمان را میفروشی؟
- نه، نمیفروشم
خانه را هم به دزدها میدهم
تا تو را زودتر بگیرم
بابا!
حتمن باید دزدیده شوم
تا دوستام داشته باشی؟»