میگفت به شیخ احمد چشتی نوشتم که خیلی دلتنگ شما هستم. در نامهای مرقوم داشت: دلتنگی کسی را نمیکشد.
خدا بیامرزدش. اوایل شهریورماه همین سال، درگذشت. شیخ احمد مودودی چشتی.
من فکر میکنم چیزهایی که آدم را نمیکشند، اما نیمبسمل میکنند دشوارترند. چیزهایی هستند که آدم را نمیکشند، اما شباهت خانوادگی بسیاری با مرگ دارند. از آن چیزها، دلتنگی است.
علاجی ندارد. جز اینکه کاری کنی فراموشت شود. اما دلتنگی اغلب به گونهای است که تو در برابر فراموشی مقاومت میکنی. انگار احساس میکنی با فراموشی کسی که دلتنگش هستی، بخش مهمی از خودت را فراموش میکنی. بخش مهمی از عمرت را. و تو راضی نیستی گذشتهات را نادیده بگیری، تا آیندهای فارغ از دلتنگی داشته باشی. با نیندیشیدن به کسی که دوستش داری، احساس میکنی اول از همه به خودت و عمری که فراپشت نهادهای خیانت کردهای. البته، روانشناسان کار خود را میکنند. مأموریت آنان بازگرداندن آدمها به زندگی عادی و بههنجار است. هر چیزی که در خدمت زندگی بههنجار و عادی نباشد، پسزدنی و نامطلوب است. حق با آنهاست. منطق درستی دارند. با اینحال، دلتنگی دستور زبان خودش را دارد و من فکر میکنم اگر همهی شاعران و داستاننویسان میتوانستند به رهنمودهای روانشناسی سلامت گوش کنند، چقدر بشریت محروم میماند و کارنامهاش بیفروغ. آخر وقتی که دلتنگیهای بغرنج و مرگآور، تنهاییهای هولناک و شبزده و حسرتهای جانکاه و زندگیسوز نباشند، آثار هنری از کجا مایه خواهند گرفت؟ همان آثار هنری درخشانی که انسانهای سالم و حتی روانشناسان زُبده با گوش سپردن یا چشم دوختن به آنها به لحظههای تنگ و خشکیدهی روزمرگی، آبی میرسانند. به مولانا گوش میسپارند و آکنده از اعجاب و تحسین میشوند، اما حواسشان نیست که خالق آن آثار چشم و دل گیر، چندان با محاسبات روانشناسی سلامت، همخوانی ندارد. چرا که او همانی بود که میگفت: «ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها»، «ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده»... اگر چه زمانی دیگر بر قلهی شادی و طرب، دست میافشاند.
دلتنگ است و میداند که وزن سنگین و هولناک این دلتنگی را تا دمِ آخر به دوش خواهد کشید. دلتنگ است و در ذهن خود احتمال میدهد که چند دههی دیگر باید تحمل کند. تا وقتی مرگ، نقطهی پایان بر این طومار بلند بگذارد و یا او با جستن از ورطهی مرگ به دیدار دوستش برود، یا دستِکم اگر دیداری در کار نیست، روانی که ظرف دلتنگی است نیز در کار نباشد. و با خود میگوید کاشکی دلتنگیها در اواخر عمر و به وقت کهنسالی عارض شوند. وقتی که تو تا رسیدن به آن نقطهی پایان، مسیر چندانی را در پیش نداشته باشی. گر چه، «در تسلیم ما چون مُردگانیم».
➖➖➖➖
ویتگنشتاین میگفت: «چرا به جای آنکه اصلاً هیچ چیزی نباشد چیزی وجود دارد؟» و من میپرسم چرا آنکه زمانی وجود داشت، دیگر نیست؟
این جانکاهترین حقیقتی است که ثمرهی زندگی من است. این حقیقت که «او، زمانی، بود». حقیقتی که میفهمم اما هرگز نمیتوانم هضم کنم.
و دشوارتر اینکه بدانی، به دردی مبتلایی که به ابدیت پیوند خورده است. از زخمی به فغانی که میدانی هیچ مرهمی، هرگز، ندارد.
این را امروز دختر هفت سالهام به یادم آورد.
در خانهای که به اتفاق همسرم، ده سال در آن زیسته بودیم. از عمر یک زندگی مشترک یازده ساله. گفتم دخترم اینجا مال ما دوتاست. با اشک و بغض پاسخ داد: فقط ما دوتا؟ ولی ما سه تا بودیم!
تردید ندارم که هیچ اشکی نمیتواند دردناکی این پاسخ را به دوش بکشد.
➖➖➖
مادرم هفتاد سال دارد. نماز و قرائت قرآن و ذکر سحرش فوت نمیشود. با اینهمه دیشب میگفت: اگر روز قیامت کودکمان از خدا بپرسد که چرا مرا یک عمر بدون مادر زنده داشتی، چه جوابی میدهد خدا؟ از من میپرسید. خانم روانشناس گفته بود هر وقت برای پرسش تبسم جوابی نداشتی بگو نظر خودت چیست. ترفند جالبی است. مامان، نظر خودت چیه؟
میگوید فکر کنم خدا بگوید به خاطر این فقدان، از رتبه و فضلی ویژه در بهشت برخوردار خواهی شد.
پدر میگوید: در همین دنیا هم.
مادر می گوید: نه، این دنیا دیگر فایدهای ندارد. هیچ عطا و اتفاق دنیوی، جبران چنین فقدانی نیست.
مادرم سواد ندارد. جز دو سه پایه که سالها قبل در کلاسهای نهضت سوادآموزی گذرانده است. بیتی که در خاطرم از او دارم و همواره در دشواریهای روزگار زمزمه میکرد و آن را هم از پدر آموخته بود این است:
هموار خواهی کرد گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری
گیتی، هموارشدنی نیست. مادر، در کنار ایمان گرمش، به این حقیقت هم ایمان دارد.
صدیق. مهرماه نود و هفت