کاغذی تا شده در کیف دارد. باز میکنم. «این نقاشی رو کی کشیده دخترم؟»
«عسل کشیده. برای من.»
همزمان که مشغول مشق نوشتن است، میخواهد هدیهی عسل را با هدیهای از طرف خودش تداوم دهد. میخواهد یک قلب بزرگ را که به انواع رنگهای شاد مهمان کرده برای عسل نقاشی کند. از من کمک میخواهد. مشغول رنگ کردن قلب بزرگی میشوم که روی کاغذ نقاشی آرام گرفته است. دورتادور قلب را قیچی میکنم و با کمک هم قلب کاغذی را روی برگهی دستمالی میچسبانیم. بیتردید در حال مشارکت در یکی از مقدسترین اعمال و آیینها هستم.
قبل از آنکه به خواب رود دقایقی با دلهره و اشک دست به گریبان میشود. حال که مادر رفته، احساس میکند نوبت اوست که مادر شود. انگار حضورِ زندهی مادر، فاصلهی امنی برای او بود که هماکنون دیگر نیست. میگوید از بچه آوردن میترسم. خیلی درد دارد.
صبح از خواب بیدار میشود. نگران است که مدرسهاش دیر شود. بدخُلقی میکند. به مدرسه میرسانمش...
ساعت یک ظهر است. به مدرسه میروم. از کلاس که بیرون میآید چشمهایش از ذوق و شادی برق میزنند. کیفش را به من میدهد و با دوستانش عسل و پانیار و طنین تاببازی میکند. کنارش میایستم و بازیِ خندانشان را که گویی از رگهای رنگین کمان تغذیه میشوند، تماشا میکنم. هوا تیره و ابرها در کمیناند. کودکان رهاتر از خیال و پاکتر از نبض گل، سرگرم بازیاند. خدا به نحوی که الاهیدانان از فهم آن عاجزند، در این بازی، حضور دارد.
پدرها و مادرها میآیند و کم کم بچهها میروند. با من میآید. ماشین را جای بدی پارک کردهام. کمی عجله دارم. دستم را میکشد. «بابا آهسته!»
با موزاییکهای رنگی پیادهرو بازی میکند. به آهستگی و با توجه به رنگ متمایز هر یک و بدون آنکه پا روی مرزهای حایل موزاییکها بگذارد، راه میرود. کاری که به چشم بسیاری از آدمبزرگها عبث و بیهوده است.
زندگی در این بازیِ رنگ و موزاییک و قدمهایی که هیچ عجلهای برای هیچکجایی ندارند، فلسفهی اوست. فلسفهای غریزی و همرنگ با اجزای هستی.
دکمهی پخش ماشین را میزند. عدد هفتاد و یک. سارا نائینی است که میخواند. این آهنگ را دوست دارد. تقریبا از حفظ است. آهنگی که مادرش نیز بسیار دوست میداشت و هر دو با هم در ماشین گوش میدادند و با خواننده همنوا میشدند. کلمات را زمزمهوار تکرار میکند. شیشهی طرف خودش را پایین کشیده است و چهرهاش متمایل به بیرون است. باد موهایش را زیباتر کرده و مینوازد. او با سارا نائینی همسرایی میکند و باد با موهای او.
آهنگی که از روزگارِ مادرداشتن حکایت میکند. آهنگی که برای او تماماً احساس و خاطره است.
وقتی این کلمات را همراه با خواننده تکرار میکند و چشم و چهره را از پنجره به بیرون دوخته است، چه اندیشه و احساسی در ذهن و ضمیر دارد؟ هر چه هست از شمایل نگاهش پیداست اندیشه و احساسی به رنگِ روشن است. به رنگ روشنِ آفتابی.
هنوز آهنگ تمام نشده که نزدیک کوچهیمان میرسیم. «بابا، بذار آهنگ تموم شه بعد پیاده شیم.» میمانم. آهنگ تمام میشود:
«امیدم این روزا فقط به لبخند توئه
آخر یه روز به حرف میای، دلم روشنه
اگه فقط یه روز دیگه
مونده باشه از دنیا
میرسیم به هم ما دو تا
تو رو هر روز ببینم
تو همیشه اینجایی
با همیم اما تنهاییم
با همیم اما تنهاییم»
شنبه، بیست و یکم مهرماه نود و هفت. صدیق