عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در دنیای تو ساعت چند است؟

[متن در تأثر از فیلم دیدنی «در دنیای تو ساعت چند است» نوشته شده و چیزی نیست جز حاشیه‌نگاری بر این قصه‌ی قشنگ و لب‌خوانی از روی آنچه در این فیلم روایت می‌شود.]


در دنیای تو ساعت چند است؟ 

ساعتِ دنیای من، سال‌ها‌ست خوابیده.


وقتی نمی‌شد آن بیرون، زمان را از رفتن بازداشت؛ من از خیالت معبدی بر پا کردم و از خاطراتت آتشی .. 

و این‌گونه، عمری معتکفِ لبخندی شدم که در من جا گذاشته‌ای... 

 از من زردشتی‌تر دیده‌ای؟


در دنیای تو ساعت چند است؟ 

در دنیای من که عقربه‌ها در همان سال‌های مدرسه گیر افتاده‌اند‌؛

در آن لحظه‌ای که می‌گفتی برف را دوست داری، چرا که عاشقِ بوی پوست پرتقالِ سوخته روی بخاری هستی... 


ساعت‌های من، به جُستنِ ردپایی از تو در سطحِ برف‌گرفته‌ی خیابانی دراز سپری شد.

به حبسِ عاشقانه‌ی ثانیه‌ها، جدال با فراموشی...


 تو با شتابِ زمان، بال در بال شدی و من خاطراتِ حضورت را در آیینه‌ی زمان به حوصله و تأنی، برق ‌انداختم. و مگر عشق جز این است؟ 


در دنیای من، ساعت نمی‌گذرد. 

من هنوز همان پسربچه‌ی منزوی و در سایه‌ام. همان هم‌کلاسیِ کم‌رویِ آخرین نیمکت، که همه‌ی این سال‌ها، با خشتِ یادواره‌های تو، دنیایی از خیال ساخته‌ و از درخششِ امیدی کم‌جان، دلش گرم می‌شود.


 آری، عشق شاید همین باشد...


 سفر به هزارتوی پیچ‌درپیچِ زمان‌های از دست رفته، و شکارِ لحظه‌های درخشان.

 به خاطراتی اندک چنگ انداختن تا از شیب تُند ساعت‌های پرشتاب به دخمه‌ی خاموش فراموشی نلغزی.

گیراندنِ اخگرهای کوچکی که به دست باد سپرده بودی و خواب کردن ساعت‌ در آغوش خاطرات تو.


برق انداختنِ لحظه‌های حضورت و نشئه‌ای جاودانه از خیالِ جادوییِ سرانگشتانت یافتن، رسالتِ عاشقانه‌ای بود که ساعت‌هایم را خرج آن کردم....


حالا ،که هاله‌ی مخملینِ خیال‌های دور را از لبخندت کنار زده‌ای و در رواقِ چشمم نشسته‌ای، به بطالتِ شیرینی فکر می‌کنم که عمرم را در پایش باخته‌ام.

به سهمِ گرم اما ناچیزم از تو. 

به اندوهی، که زندگی را به رقصِ ساکتِ پروانه‌ای مانند کرد.


خسته ام، از این فانوس‌بانیِ بی‌وقفه...

ساعت را روی آهنگِ صدای تو کوک کرده‌ام. می‌خواهم قبلِ رفتن کمی بخوابم. همین‌جا، روی این میز.


 خوب که نگاهت می‌کنم می‌بینم:

 می‌ارزیدی...