عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تنهایی امیر تتلو

این مرد چقدر تنهاست و چه غریبانه تنهاست. چهار ملیون فالوئر دارد. یک عالَم هوادار و خاطرخواه. اما به تازگی دریافته که دلش را الکی خوش کرده. چرا که هیچ اعتباری به هواداران نیست. احساس می‌کند که نارو خورده است و حتی کسانی که سال‌ها به عشق آنها می‌خوانده، به خاطر تغییر موضع او همه چیز را از یاد بُرده‌اند. این آگاهی از تنهایی و بی‌کسی غریبانه باعث شده که به گفته‌ی خودش دیگر رهاتر شود و  خود را در خلأ و بی‌وزنی بیابد. تجربه و اتفاقی که به رغم تلخی، آموزنده است.


در کودکی-چنان که خود روایت می‌کند- از داشتن یک زندگی امن و روابط خانوادگی سالم محروم بوده. کوشیده تا امنیت نداشته را در سوت و کف طرفدارانش پیدا کند و حالا تجربه‌ی زندگی به او آموخته که آنچه بدان امید می‌بَست، سرابی بیشتر نبود و هر آنچه سفت و سخت تصور می‌کرد، دودی بود فرّار.


کاری به مواضع او ندارم. اما آنچه از تجربه‌ی خلأ و تنهایی خود در این گفتگو بازگو می‌کند بسیار تأثرآور و آموختنی است. 


آنها که مرا دوست می‌دارند مایلند مرا در قاب تصور خود متوقف کنند. زندگی را اما نمی‌شود متوقف کرد. به زندگی نمی‌شود فرمان ایست داد. دیگران هم حق دارند وقتی آن مختصات دلخواه‌شان را دیگر نداری، از تو رویگردان شوند. کسی به آدم چک سفید امضا نداده است. شاید مادر، یک استثنا باشد. با این حال، همه‌ی دوست داشتن‌های با مسؤولیت محدود، آدم را یاد تنهایی‌اش می‌اندازند. یاد ذخیره‌‌ی حمایتی محدودی که یک روز به پایان می‌رسد. 


«تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است

تنهایی در قطار

هزار نفر»

(غلام‌رضا بروسان)


هر چه تعداد آدم‌های دور و برت بیشتر شوند، مُچاله‌تر می‌شوی... احساس خفگی بیشتر می‌کنی. مثل ماهی می‌شوی‌‌‌ که به دیواره‌‌ی تُنگ آب، دهان می‌چسباند و معلوم نیست کدام حرف غصه‌داری را نمی‌تواند فریاد کند.


اگر نتوانی در ملایمت سرانگشتانی صبور، «جِرمِ نورانی عشق» را لمس کنی، اگر این بخت را نداشته باشی که آسوده از ورّاجی جلوه‌فروشانه‌ی کلمات، در حضور فراگیر یک لحن، یک صدا... در وزش نسیمانه‌ و آشنای یک نَفَس یک آوا... بالا و پایین بپری، تاب بخوری، به خواب بروی و بمیری؛ ازدحام آدم‌ها، توده‌ی غربت می‌سازد و راه نفس‌هایت را می‌گیرد. 


اگر کسی نباشد که تو را با نام کوچکت صدا بزند تا طراوت نوزادی یک‌هفته‌ای را در شب نام‌گذاری‌اش تجربه کنی... رفیقی نباشد که در هم‌پایی او، جاده‌های خسته‌ی شب را رج بزنی... انگشت‌هایی نباشد که بی‌تابی دست‌هایت را تیمار کنند... حرف‌زدنت غریوهای از نفس‌افتاده‌ای خواهند بود که ماهی دلتنگ بر جداره‌ی شیشه‌ای تُنگ، بَدَل به بوسه می‌کند. 


ابتدا، آن خالکوبی‌های عجیب و غریب، چشمت را پس می‌زند و تو را از نزدیک‌شدن به این تنهایی شفقت‌آور بازمی‌دارد. اگر بتوانی با صبوری و گشودگی به حرف‌هایش نزدیک شوی، آنجا، پشت آن همه رنگ و نقش و آذین، پشت آنهمه جلوه‌های نامتعارف و نشانی‌گُم‌کُن، حجم بزرگی از تنهایی را می‌بینی که انگار با تو آشناست و کودکی که خاموش و کِزکرده، در حالِ گریستن است.


کودکی که کاش در کودکی، زیر خط فقر نبود و مادر و پدرش با همدیگر مهربان بودند.