عقل به شمع میماند. ایستاده در جای خود و نورافروزِ محفل. جمع قرارمندی و مجلسآرایی. در هر حال، شمع نیز با سرنوشت محتوم زوال، روبروست و مجلسآرا و ثابت قدم، تمام میشود.
گویا در تجربهی عاشقی، عقل، پروانه میشود. رقصان و دورهگرد. عاشق و پاکبازِ بیادعا. فارغ از افسانههای نام و ننگ و بیتابِ سوختن و شوریدهی رقص. رقص در آتش.
به مولانا میگوید تو شمع شدهای و مجلسافروز، مولانا میگوید زین پس دودِ پراکنده خواهم شد:
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
ولی دودِ پراکنده شدن خوش نیست. آنچه اتفاق میافتد پروانه شدن است:
شمعِ عالَم بود عقلِ چارهگر
شمع را پروانه کردی عاقبت