عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عمر اندوه در قرن ما یکسال بیشتر نیست

 «یگانه‌ترینم

در نامه‌ات نوشته‌ای

که سرم درد می‌کند

قلبم تیر می‌کشد

می‌گویی:

"اگر دارت بزنند

اگر تو را از دست دهم

می‌میرم!"


تو نمی‌میری دلبندم

خاطره‌ام چون دودی سیاه در دست باد محو خواهد شد.

حتماً نمی‌میری، بانوی گیسو حنائی قلب من!...

عمر اندوه

در قرن بیستم

یک سال بیش نیست»

(ناظم حکمت، ترجمه احمد پوری)


فرهاد مهراد این شعر را با تغییراتی که به اقتضای ذوق موسیقایی خود داده، خوانده است. مثل همه‌ی کارهایش اجرایی است که تمام شنونده را تسخیر می‌کند. تغییرات فرهاد، بسیار ذوق‌مندانه و تحسین‌انگیز است:


«گفتی: اگر تو را از دست دهم خواهم مُرد

نه! تو زنده می‌مانی، 

یاد من چون دود سپیدی در باد محو خواهد شد 

و تو خواهی ماند

بانوی گیسو حنایی‌ام، بانوی قلب من، 

عمر اندوه در قرن ما یکسال بیشتر  نیست»


چه عاطفه‌ی انباشته از حُزنی در این شعر و اجرا هویدا است. تو را دوست دارم، اما می‌دانم که زندگی را از من دوست‌تر داری. می‌دانم که یاد من همچون دود سپیدی در باد، ناپدید می‌شود و تو به زیستن، به خندیدن، ادامه می‌دهی. و برای این ادامه دادن ناگزیری یاد مرا به بادهای همیشه مسافر بسپاری.

می‌گویند سوگواری نهایتاً یکسال به طول می‌انجامد. نهایتاً یکسال تو در اندوه رفیق فقیدت غوطه‌ خواهی خورد.

و چه خبرِ محزونی.


واقعه‌ی عجیبی است. می‌گویند این اندوه، بیش از یکسال نمی‌پاید. و تو از شنیدن آنچه می‌خواهد تسلی باشد، اندوه‌گین‌تر می‌شوی. آخر چرا نمی‌پاید؟ چرا نباید بپاید؟ چه جنس و تبارِ عجیبی دارد این اندوه، که از خبرِ پایان‌پذیر بودنش، دوچندان غصه می‌خوری. 


هر چه یاد تو در دل، کمرنگ‌تر شود، اندوه زودتر رخت می‌بندد. می‌گویند باید به زندگی بازگشت. و تنها با گذر از اندوه می‌توان بازگشت و چه زندگیِ سیه‌رویی که جز با کناره‌گیری از اندوهِ دوست داشتن، نمی‌توان به آن بازگشت. 


تو نخواهی مُرد. تو یکسال سوگوار خواهی بود. و آنگاه کشش‌های فریبای زندگی، نرم نرم تو را به میدان بازی خواهند کشید. بر آنچه از دست داده‌ای سرپوش می‌گذاری تا بتوانی دوباره به زندگی باز گردی. به همین زندگانی که به رغمِ همه‌ی جذبه‌ها و پویه‌ها، به رغمِ همه‌ی دوستی‌ها و دیدنی‌ها، نامعتبر، شکننده و بی‌وفاست. به همین زندگی که به تعبیر حافظ، اگر چه حسن و زیبایی فراوان دارد، اما اعتمادی بر او نیست:


چو در رویت بخندد گل، مشو در دامش ای بُلبل

که بر گل اعتمادی نیست گر حُسن جهان دارد


اما اگر دوباره به دام زندگی نیفتیم، اگر چشم‌ها را نبندیم و دل به دام‌ها ندهیم، چگونه ادامه دهیم؟


«ما برای زندگی،

نه به هوا نیازمندیم

نه به عشق،

نه به آزادی

ما برای ادامه،

تنها

به دروغی محتاجیم که فریب‌مان بدهد

و آن‌قدر بزرگ باشد که دهان هر سؤالی را ببندد.»

(مریم ملک‌دار)


زندگی بسیار نیرومند است. و چه خوب. اما این نیرومندی که به قیمت پاسداشت خویش، یادهای رفتگان عزیز را در خاطرت کمرنگ می‌کند، غمبار و رسوا است.


زندگی به چرخش فریبای خود ادامه می‌دهد. دل‌های ما قرار می‌گیرند و اندوه از دست دادن‌ها کم‌رنگ می‌شود. ظاهراً حقیقت دارد و نمی‌شود انکار کرد. اما، چرا این حقیقت، اینهمه تلخ و دوست‌نداشتنی است؟