چهل روز از درگذشت تو میگذرد. مایلم از تعبیر پرواز استفاده کنم. چهل روز میگذرد که پرندهی جان تو از آشیان تن پرکشید. به کجا؟ به قلب آبیِ خدا. خدا مگر قلب دارد؟ وقتی در تعابیر دینی برای خدا آغوش و چهره و دست به کار رفته، چرا که نه. البته بستگی دارد در اسماء و صفات، قایل به توقف باشیم یا به روح تعبیر نظر کنیم. هر چه هست، قرار بود در متن اعلامیهی مجلس ترحیم بنویسیم «به آغوش خدا» اما احساس میکنم لطیفهای نهانی بود که در میانهی راهی که به چاپخانه ختم میشد تعبیر «قلبِ خدا» را برای بازگشتگاه تو کشف کردم. آری تو به آغوش خدا بازنگشتی، به قلبِ خدا بازگشتی. به قلبِ خدا که کانونِ مهربانی و زیبایی است.
اما چرا به قلب خدا، و نه آغوش او؟ چون قلب، اندرونی است و در آغوش، همچنان فاصلهای هست.
چه کسانی میتوانند به قلب خدا راه یابند؟ به زعم من، کسانی که جهان را نوازش میکنند و در این نوازش در پیِ «زیبایی»، «لطافت» و «محبت»اند. کسانی که اصلیترین رسالت خود را نوازش جهان میدانند.
در قسمت بیوگرافی پروفایل خود نوشتهای: «جهان را نوازش کن.» تعبیری درخشان و بیهمتاست از سهراب سپهری. تو با جهان در صلح بودی. گلها و سبزههای باغ را به مانند فرزند خود تروخشک میکردی. یادم نمیرود که با چه صبوری و عنایتی خارهایی را که به اندام جوجه اردکِ ناشی خلیده بود، از تنش درآوردی. یادم نمیرود که به تأنی و مهر، جوجه پرندهای را که به دامی چسبناک افتاده و نیمهجان بود، پرستاری کردی و به دامن طبیعت بازگرداندی.
حضور سرمست تو در میان سبزهزار و کوهسار، و آن ابتهاج بیخودانه و سبکساری که در میان کوه و چمن داشتی، گواهی است بر آن که بر «کیشِ مهر» و آیین نوازش زیستی.
نام دخترت را تبسم گذاشتی. لابد دوست داشتی که حضور دخترت به لبخند زندگی پهنا دهد. و خوشا احوال کسی که حضورش در پهنهی هستی، لبخندی باشد شفاف.
البته تو، قدیس و معصوم نبودی، اما خوابی که چندروزی قبل از پروازت دیده بودی، یادآور خواب مولانا در روزهای پایانی زندگی خویش بود:
در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
در حدیث آمده است که رؤیاهای صالحه، بشارتی از جانب پروردگارند. در شرح آیهی «لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَفِی الْآخِرَةِ»(سوره یونس/آیه 64)، آمده که بشارت دنیوی صالحان، از تبار خوابهای نیکو است.(الرُّؤْیا الصَّالِحَةُ هی البشری، یَرَاها المُسلمُ أوْ تُرَى لَهُ). آن بشارتی که در دنیا نصیب خوبان میشود خواب نیکو است که خودِ فرد یا دیگران برای او، میبینند.
آنچه تو دیده بودی حضور در ضیافتی بود در نهایت زیبایی و دلخواهی. ضیافتی با حضور مادربزرگهای از جان عزیزترت و خانهای که به تابلوهای نقاشی شبیه بود و عبور بیوزن و سبکبارت که به کردار نسیم از پنجره میگذشت. چنانکه خواب خود را نوشتهای، پیداست که جانت از این بشارت، چه اندازه شیرین شده بود.
اما خوابهای دیگران که بشارت دیگری است:
«محترمه» عمهی بزرگ تو، یک سال قبل خواب عجیبی میبیند. در خواب مادرش را میبیند که زنده شده و در کنار مرقد خود مشغول حفرِ قبری است. همهی خویشان جمعاند. از مادر خود(ننه) میپرسد که این قبر کیست؟ ننه میگوید قبر یکی از بچههای من. میپرسد کدام فرزند؟ ننه میگوید بعداً خواهی دانست. عمه میگوید ندانستم کیست، اما در کنار مرقدِ ننه بود. میگوید بعد از آنکه به خاک سپردند و کار تمام شد، انوار چشمنواز، رنگرنگ و افشانی را دیدم که از خاک قبر به فضا و اطراف منتشر میشد. آنقدر زیبا و رنگارنگ که چشمها را خیره میکرد.
عمه میگوید این خواب را از یاد بُرده بودم، تا اینکه روز خاکسپاری ناگهان خود را شاهد همان واقعه یافتم. شاهد همان واقعهای که تابستان سال پیش در خواب دیده بودم: یکی از فرزندان «ننه» را در کنار مرقد او به خاک میسپارند.
خواب دیگر، خوابِ دوست دیرین و پانزده سالهی تو «عطیه» است. سه روز قبل از واقعه خواب میبیند که به همراه دوستی در مقابل مسجدی است. مسجد پر از نمازگزار مرد است. به او میگویند مردم در حال ادای نماز میتاند. میپرسد نماز برای چه کسی؟ ندایی از آسمان میشنود: نماز برای یکی از انسانهای خوبِ خدا. میپرسد چرا فقط مردها هستند و چرا در مسجد و نه در محلی که سرپوشیده نیست؟ جوابی نمیشنود.
یک هفته بعد، خود را شاهد همین واقعه مییابد. با دوستش در برابر مسجد است. مسجد از انبوه نمازگزاران که جملگی مردند پُر است. نماز میت میخوانند. برای کسی که نزدیکترین رفیق او بود. برای تو.
این خوابها، دلم را روشن میکنند. خواب، بشارت است. در حدیثی آمده که خوابهای نیکو، امتداد نبوتاند. سرشتی پیامبرانه دارند و حاکی از اتصالی با جهانِ معنا و نور: (لَمْ یَبْقَ مِنَ النُّبُوَّةِ إِلَّا المُبَشِّرَاتُ قَالُوا : وَمَا المُبَشِّرَاتُ؟ قَالَ : الرُّؤْیَا الصَّالِحَةُ)
—-
او در استخر آب غرق شد. ششمین جلسهای بود که برای آموزش شنا میرفت. آنجا چه رخ داده، معلوم نیست. هر چه هست، در آب و ظاهراً بدون تلاطمِ درد و رها از کشاکشِ نفسگیر مرگ و زندگی، از قفسِ تن رهیده بود. سه روز در کما و بیهوشی مطلق بود. در این سه روز، همه بستگان و اقوام فرصت یافتند تا با او وداع کنند. دست و پیشانیاش را ببوسند و برای بدرقهی او آمادگی روحی پیدا کنند. فرصتی سه روزه برای اینکه به او بنگرند و تصویر زیبا و مهربانش را در حافظهی خویش ذخیره کنند.
چند روز قبل از واقعه، تصویری مرا به شدت مجذوب و درگیر کرد. تصویری از تندیس پیتا، یکی از مشهورترین و زیباترین کارهای میکل آنژ که آن را در رثای عیسی مسیح ساخته است. در تندیس مرمرین پیتا، مریم مقدس و اندوهگین را میبینیم که فرزندش عیسی را بعد از مصلوب شدن، بر روی پای در آغوش کشیده است. حزنِ آرام و روشنی است. در چهرهی مسیح، اندوهی نیست. تنها آرامشی رشکانگیز است و آسودگی و رهایشی بیمانند. مدتها این تصویرِ پروفایلم بود و چه میدانستم که نظیر چنین واقعهای را تجربه خواهم کرد. بارها به این تصویر، آرامش عیسی و درماندگی مریم که انگار همه چیز خود را از دست داده است، اندیشیده بودم. تا اینکه روزگار مرا با چنین تجربهای همآغوش کرد.
شیمای به خواب رفته و پرکشیده را در بغل داشتم. از تخت بیمارستان به سردخانه. از سردخانه به محل معاینه پزشک. از آمبولانس به غسالخانه. از غسالخانه به اتاقی برای کفن کردن. پیکر کفنپیچشده را در تابوت نهادن و سر آخر به داخل قبر رفتن و پیکر کسی را که دوازده سال با او زیسته بودم، در آغوش گرفتن و به آغوش خاک سپردن.
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود
شب قبل از حادثه به اتفاق خواهر و دامادش به گردش رفته بودیم. حرف از این بیت به میان آمد: در رفتن جان از بدن... پرسیدم میدانید معنای بیت را؟ یعنی چه «دیدم که جانم میرود»؟ خواهرش گفت یعنی محبوب که چون جان است، شاعر را ترک کرده است. پس او ناظر ترکِ جان از بدن است. نظارهگر چنین مفارقتی است.
او را به خاک سپردیم و من در تمام مدتی که قبر را از خاک میآکندند به یاد باغبانی او بودم که با چه ظرافت و امیدی دانهها را خاک میکرد به آن امید که بردَمند و جوانه بزنند. حال، دانهی مرغوب او را به خاک میسپردند و من در انتظاری غریب که شاید روزی این دانه، دوباره بروید و در چشمهای ما گل دهد. گل خواهد داد؟
نه از باب تملق و مدح، بلکه صرفاً از باب تحدث به نعمت و اظهار شکر، میخواهم به چند ویژگی ستودنی شیما اشاره کنم.
یک. قدردانی. قدردان زندگی بود. هرگز نشنیدم بگوید: این زندگی ارزش زیستن ندارد. کاش آدم بمیرد و راحت شود. کاش عمر آدم زود سرآید. کاش به دنیا نیامده بودم. این دنیا چقدر گریختنی و دلآزار است! سخن و اشارهای در نفی زندگی و خوارداشت آن هرگز نگفت و نداشت. قدردان زندگی بودن، یعنی آریگویی پیوسته و بیمعطلی به مواهب زندگی. استقبال از مناظر و مواهب زیبای جهان. مراقبت از تن و زیبایی خویش. اهتمام به آراستگی و زیبایی. و گشوده بودن به جانب پرتوهای روشن. او حقیقتاً قدردان زندگی و ستایندهی آن بود.
دو. پاکیزگی. مادرش میگوید هر وقت در جمع ما غیبت مردم میشد، میگفت بس کنید، دود گرفت. از غیبت کردن شدیداً پرهیز داشت. تا جای ممکن بد کسی را نمیگفت. خیلی مراقب پاکیزه سخن گفتن بود. حتی وقتی از چیزی میرنجید و خشم میگرفت. پاکیزگی در سخن، به او پاکیزگی نهاد و درون داده بود و شاید از همین رو بود که همواره خوابهای صاف و نیکو میدید. خواب پرنده شدن. پرواز کردن. خوابهای خوب و طاهر، فرزندِ دلهای خوب و طاهرند.
سه. زیبایی دوستی. آراستگی در هر چیز و هر کار را دوست داشتن، نشان از زنده بودن است. هر چه آغشتگی ما به حقیقت زندگی بیشتر باشد، توجه ما به آراستگی در همه احوال و اعمال، بیشتر میشود. به گفتهی شاعر: "زنده اندیشان به زیبایی رسند". زیبایی فرزندِ زندهاندیشی است. اندیشههای زنده، پذیرای زیبایی و زایندهی آنند. او در هر کار ساده و به ظاهر معمولی، میکوشید کمال آراستگی را مراعات کند. نقشهای نگارین و چشمربایی که با صرف وقت و توجه بسیار، بر انواع سالادها میآفرید، گواهی بود بر این روحیهی عزیز.
چهار. عزت نفس. هرگز کلمهای در خوارداشت و تخفیف قدر خود نمیگفت. با خودش در صلح و آشتی کامل بود. نه خود را ملامت میکرد و نه عیب مینهاد. خود را از باب تعارف و آداب رایج، نزد دیگران خُرد و کوچک نمیکرد. خود را باور داشت. اجازه هم نمیداد دیگران حرمت و عزت نفس او را خدشهدار کنند. شدیداً پاسدار عزت نفس، حرمت و آزادی انتخاب خود بود.
پنج. بخشندگی. برخلاف من که هنوز سخاوت و گشادهدستی به طبیعت و سرشتم بَدَل نشده، او به تقسیم دارایی خود با دیگران خوگر شده بود. به رغم مشغله زیاد و وقت کم، محصولات باغ خود را با شعفی تمام میچید، پاک میکرد و به اقوام و همسایه میداد. از قسمت کردن دسترنجِ خود لذت میبُرد. لذتی شدیداً ستودنی. در تکریم مهمان، از فراهم کردن و عرضهی هر آنچه در توانش بود و در خانه داشت، دریغ نمیکرد. حتی برای مهمانهای سرزده.
شش. بسیار پرستارانه با طبیعت و محیط زیست رفتار میکرد. توجهی خاص به تفکیک زبالههای تر و خشک از هم و تذکر به من در این خصوص داشت. پرهیز بسیار از رها کردن زباله در محیط زیست و حتی جمع کردن زبالههای رها شدهی دیگران، از خصلتهای بارز او بود. دیدن گوشههای آلوده به زبالهی طبیعت، خیلی آزارش میداد و هوای مادر خود، زمین را، چه خوب داشت.
در تمام این شش خصلتی که در زندگی او به نحو چشمگیری شاهد بودم، از من برتر و پیشتر بود. و گمان میکنم برای دختر کلاس اولیاش این اوصاف و سجایا نیکوترین یادگارهای مادرش باشد.
با اینهمه، پرکشیدن تو، گر چه شاید برای خودت رهایی از این محنتگاه بود، اما برای ما چشمهایی مبهوت به دنبال داشت.
خیلی فرق است میان آنکه چیزی را مثل آدامس جویده باشی اما به درون خویش راه نداده باشی تا وقتی غذایی هضم جان تو شود و در رگانت جریان یابد. برای من مرگ، پیش از واقعهی تو و پس از واقعهی تو، چنین بود. مرگ را بسیار جویده بودم، اما اینبار مرگ بود که مرا میجوید و به دندان میکشید. این بار مرگ، به درون رگهایم میخزید و مرا به خود آغشته میکرد. هماکنون مرگ را همچون همزاد یا همسایهای دیوار به دیوار آشنا یافتهام. نه، همسایه دور است، همچون سایهای که قدم به قدم با من است و نزدیکتر از هر چیز دیگر.
تا کنون بسیار از تنهایی ذاتی و نازدودنی آدمی حرف زدهام، اما اینبار حقیقت صریح تنهایی را با گوشت و پوست خود تجربه کردم. تنهایی در برابر سرنوشت.
دوستان یکدل وجود دارند. کسانی که از صمیم جان کنار تو میایستند. اما کنار تو میایستند و نمیتوانند از محنتی که تو را در برگرفته نجاتت دهند. چه کسی و چه حمایتی میتواند تلخیِ یک دلتنگی ابدی را چاره کند؟ چه کسی و چه حمایتی میتواند مرا دوباره به خندههای رفتهی او برساند؟ چه کسی و چه حمایتی میتواند برای دختری هفت ساله، حضور ایمن مادری را که نیست، چاره کند؟ هیچچیز و هیچکس. اینجا تنها تویی و صلیبی که جز بر شانههای خویش نمیتوانی کشید.
رنج من، رنجی خودخواهانه است. دلم برای تو تنگ میشود. یعنی بیشتر از همه، برای لبخندها و خندههایت و البته یک چیز دیگر: برای صداکردنت: «عزیز همسر»، «عزیزجان»... طنین این صدا را دیگر نخواهم شنید. هرگز نخواهم شنید و وزنِ کمرشکنِ این «هرگز» را هیچ دستی نمیتواند کم کند.
پیشرفت علوم و صمیمیت روابط عاطفی بسیاری از زخمها را التیام میبخشد اما تا کنون مرهم و دارویی برای محنتِ «هرگز» و «هیچوقت» کشف نشده است. یعنی واقعاً من هرگز تو را نخواهم دید؟ و تکرار این سؤال ابدیِ تلخ، آیا کم از زندهبهگوری است؟
وقتی کسی را که سالها زندگی خود را با او به اشتراک گذاشتهای از دست میدهی، احساس میکنی زنده زنده، بخشهایی از وجودت تو را ترک میکنند. احساس میکنی به ناگهان زیر پایت خالی میشود و خود را معلّق بین زمین و آسمان مییابی.
به تعبیر مولانا:
یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی
من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته
موقعیت تعلیق، رهاشدگی، پرتابشدگی و یا گمشدگی تعبیر رسایی است. انگار در تودههای مهی غلیظ گم شدهای و هیچ یک از جادههایی که میشناختی را پیدا نمیکنی. ناگزیر ترمز میگیری و ماشین را خاموش میکنی.
اتفاق دیگری هم برای آدم میافتد. گریختن پرندهی معنا. همهی امکانات مادی زندگی فراهم است، اما به ناگاه پرندهی معنا از آشیان پرگرفته و زندگی تو را از آوازهای جاری خود محروم کرده است. از دست رفتن معنای زندگی، به از دست رفتنِ مزه و ذوق زندگی میانجامد. میخوری، میآشامی، میخوابی، حتی گاهی میخندی و گردش میکنی، اما دیگر هیچ چیز مزه و ذوقِ سابق را نمیدهد. انگار چیزی در این میانه رنگ باخته است. سعدی میگفت:
«ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی.»
آری. همچنان زنده خواهی ماند. به کارهای روزمره و روابط دوستانه میپردازی، اما انگار گیرندههای چشایی تو آسیب دیدهاند. جهان دیگر آن مزه و ذوق قبل را ندارد.
میدانم. میدانم. هنوز زیبایی هست. خندهی یک گل را که صادقترین گواه زندگی است نمیتوان نادیده گرفت. ترانهخوانی پرندگان را هم. ابرها همچنان بازیگوشانه در آسمان شناورند و بادها همچنان شاخهها را میرقصانند. زندگی جاری است. باران میآید. کودکان بازی میکنند و مادرانی با تماشای نوزاد خود، یکپارچه لبخند میشوند. با اینهمه دلت گرفته. دلت گرفته و فکر میکنی که هیچ چیز نمیتواند تو را از «هجوم خالی اطراف» برهاند. چرا گرفته دلت؟ شاید به این خاطر که توقع نداشتی چنین رودست بخوری. شنیده بودی که به تعبیر حافظ «جهانِ پیرِ رعنا را ترحم در جبلّت نیست» اما گمان نمیکردی تا این حد واقعی باشد. شنیده بودی که «جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریاد / که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم» اما نچشیده بودی که از جان ملول شدن یعنی چه و چرا جهان در عینِ پیری و کهنسالی، رعنا و فریبا است. این فریبندگیِ دیرپای فرهادکُش را حافظ فریاد زده بود، تو ظاهرا شنیده بودی، اما تا خودت به فغان نیایی، چیزی درنخواهی یافت.
هنوز قلبت میتپید که مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم: کاش مرا به دنیا نیاورده بودی. فکر میکنم حرفِ بیرحمانه و خودخواهانهای زدم. از آنچه به شکستگی در گوش مادر زمزمه کردم پشیمانم؛ اما آنچه گفتم، جریان طبیعی دردی بود که توان از من گرفته بود و دستِ کم یکبار باید نفیر میشد.
آری، دستهای زندگی هرگز از فریبهای تازه و نقشونگارهای جدید خالی نمیشود. این پیرِ رعنا دوباره خود را به شمایل دخترکان خوشسیما خواهد آراست و خونِ عاشقان را گلگونهی خود خواهد کرد. آفتاب و ماهتاب دوباره خواهند خندید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و چشمانی که آنهمه از تماشای زیبایی ذوق میکردند، رفتهاند.
دلبر عشوهگری که اعتنایی به نظارهگران خود ندارد. با خود نرد عشق میبازد و دل به هیچ کس نمیدهد. چه نیکو گفت:
چه بندد طرف وصل از حُسن شاهی
که با خود عشق بازد جاودانه
جهان، عاشق خویش است. چنان عاشق و دلشدهی خویش که اعتنایی به غیبت چشمهایی که روزگاری عاشقانه به او مینگریستند ندارد. شاید توقع بیجایی داشتم. توقع داشتم که با خاموشی لبخندها و نوازشها و نگاههای تو، قطار زندگی دقیقهای هم که شده درنگ کند. پرندگان یک دقیقه سکوت کنند. باد از جنبش بازایستد. شاخهها و ابرها و موجها قرار بگیرند و به احترام کسی که سالها عاشقانه به جهان نگریست و عاشقانه جهان را نوازش کرد، کلاه از سر بردارند و سکوت کنند. اما نه، هستی رعناتر از آن است که به مرگ من و تو، اعتنایی کند. «بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد».
اندوه، میوهی دوست داشتن و دلنهادن است اما به تعبیر خواجه:
ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم؟
مادر دهر ندارد پسری بهتر از این
اگر دل را به جایی نفرستیم، خام و نارسیده خواهد پوسید. بهتر که قبل از افتادن و پوسیدن، رسیده باشد.
پدرت مثل بیدهای مجنون در خود میلرزد و مدام دستها و پیشانیات را میبوسد. هنگامهی خلوتی دست داد. من بودم و تو و او. گفتم شیما همیشه میگفت کودک که بودیم پدر با این مصراع شعر، ما را از خواب بیدار میکرد:
«آفتابت بر سر آمد برنمیخیزی هنوز؟»
و به ما آموخته بود که در پاسخش وقتی که بیدار شدیم بگوییم:
«بیتوام شب بود، چون تو آمدی گردید روز»
همیشه ذوق میکردم از این بیتِ گیرا. گفتهی کیست؟ چه دلبرانه است. چه غمزه و نازی دارد.
چرا این خاطره را برای پدرت بازگو کردم؟ چون بارها به نزد تو میآمد و میگفت بلند شو، دخترم، الان که وقت خوابیدن نیست...
کودک که بودی، بارها با این شعر تو را از خواب بیدار کرده بود، اما این خوابِ آخر، از لونی دیگر بود و هیچ شعری توان مقابله با آن را نداشت.
«آفتابت بر سر آمد برنمیخیزی هنوز؟»
پدر که شنید، اشکبار در خود پیچید.
حال که در برابر این دلتنگیِ همیشه، تنهایم، در برابر این زندگیِ از مزه افتاده تنهایم، در برابر مرگ، تنهایم، و در برابر بیاعتنایی و بادبنیادیِ جهان تنهایم، حضور دیگران به چه کار میآید؟
دستِ کم به این کار که میدانی کسی فریاد و فغان تو را میشنود. حتی اگر کار چندانی از او برنیاید. همین که صدای تو به گوشی میرسد. همین که اندوه خود را با دیگران قسمت میکنی، حظی از تسلا و نصیبی از تسکین مییابی. با خودت میگویی من دیده شدهام. من شنیده شدهام.
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
همین که صدایت را به همنوعانت میرسانی و آنها همدلانه به نالههای تو گوش میدهند، مایهی تسلایی است.
حُسن دیگری هم دارد و آن اینکه اگر چه جهان طبیعی چنین بیاعتنا به عواطف ماست و جز سودای خویش، سودای هیچ چشم عاشقی را ندارد، اما آدمیان میتوانند هوای هم را داشته باشند و قلب خود را به جانب همدیگر بگشایند و شاید چنان که شاعر میگفت: «قلب، برای زندگی بس است».
همدلی و حضور و تسلیت صمیمانهی دوستان، دستِکم اشارتی است بر اینکه زندگی خالی نیست، چرا که مهربانی هست. و دوستی هست. و غمخواری هست. کسی صدای تو را میشنود و همراه با تو اشک میریزد. و لمس این پیوندهای عمیق و دیگرگزینیها و همدلیهای ریشهدار، به این جهانِ شکننده و بیاعتبار، آبرو میبخشد. آبرویی که مدیون عشق است.
انسانها میتوانند یکدیگر را دوست بدارند و خود را اعضای یک پیکر بدانند. در غم هم شرکت کنند و از محنت هم بیغم نباشند و توجه به این سرمایهی هنگفت و عظیم، به زندگی اعتبار میبخشد. من اگر چه در برابر مرگ، دلتنگی، و بیاعتنایی جهان، تنها هستم، اما در این تنهایی، تنها نیستم. تنهایان دیگری هم هستند که موقعیت مرا درک میکنند و سعی میکنند با روشن کردن چراغهای همدلی، از هولناکی رخداد، بکاهند. شاید کسی نتواند دست تو را به وقت غرق شدن بگیرد، اما همین که میدانی فریاد تو را کسی میشنود و پرتوی بر تو میافکند، مرهمی نیست؟ زیر نور، دست و پا زدن و مُردن بهتر نیست تا در ظلمت و بیکسی، جان دادن؟
با همهی این احوال، آیا همچنان خدا را دوست دارم؟ با خود میگویم اگر همچنان «زیبایی» و «محبت» را دوست داشته باشم، یعنی که خدا را دوست دارم. چرا که جز به این دو رازِ شیرین سرمدی، ایمانی ندارم. آری، اگر چه «ذوقی دگر ندارد بیدوست زندگانی»، اما همچنان خندهی تروتازهی گلهای ناز از ادراک مبهم و شیرینی سرشارم میکند و لمس محبتها و دوستیهای بیشائبه و ناب، قلبم را در حضوری امن، شستشو میدهد. تا زمانی که گیرندههای ما در برابر «زیبایی» و «محبت» خاموش نباشند، میتوانیم خدا را دوست بداریم و عطر او را در هرگوشهی هستی بپراکنیم.
پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند
دیوار زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمهی محبت بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقی است آوازِ باد و باران
(شفیعی کدکنی)
زندگی جریان خواهد یافت. فصلها میآیند و میروند و فصلِ دلتنگی، پایانی نخواهد داشت. دلم میخواست گاهی خندان به خوابم بیایی. یا گاهی در افق چشمهایم، هر چند محو و گذرا، ظاهر شوی. دلم میخواست میتوانستم گاهی تو را نوازش کنم. دستهایت را بگیرم. گاهی شمارهی تلفنات را بگیرم و بشنوم که صدایی از پشت گوشی به من میگوید: سلام عزیز جون!
به کف دستهایم نگاه میکنم. دستهایی که سالها با کلمات و کتابها آشنا بودهاند. چقدر ناتوان و عاجزند. به آسمان نگاه میکنم که چه زیبا و آسوده از رنجهای ما کناره گرفته است. به زمین نگاه میکنم که چه آسان ما را میرویاند، در دامن خویش میپرورد و دوباره در خویش فرو میکَشد. به ناتوانیهای آدمی فکر میکنم و سخنی که پروین میگفت:
آدمی هر چه توانگر باشد
چون بدین نقطه رسد مسکین است
فکر میکنم و ناگهان پردهها از برابر دیدگانم فرومیریزند. بنیاد این جهانِ غُرور و فریب، هویدا میشود و ایمان میآورم که «وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ»
این آگاهی شریف، میوهی رنجی جانکاه است و معلوم نیست تا چه مدت در من خواهد پایید و تا کی خواهم توانست زندگی را از فراسوی پردههای خوشرنگِ غفلت و فریب، به تماشا بنشیم و اصلاً آیا جهانی تا این اندازه نامطمئن و ناپایدار ارزش این آگاهی تلخ را دارد یا نه؟
خود را میبینم در آغاز جادهای که حدس میزنم دهها سال طول میکشد تا به انتها برسد. در آغاز جادهای که در دوسوی آن مناظر چشمنواز و بدیع است اما خطوط جاده را با حروف دلتنگی نوشتهاند و هر منظرهی فریبایی آغشته به مزههای غیاب و فقدان است.
روز اول مهر، که دخترت همچون «نازکآرای تنِ ساقِ گُلی» که از جان تو روییده، در صف کلاس اولیها ایستاده بود و پدرها و مادرها نخستین روز مدرسهی فرزندان خود را به تماشا آمده بودند، لحظهای احساس کردم که کنارم ایستادهای. کنارم ایستادهای و هر دو از تماشای نوگل خندان خود که فصل تازهی بالیدن را آغاز کرده ذوقزدهایم. احساس کردم که کنارم ایستادهای، به هم نگاه میکنیم و از اینکه غنچهی خود را در مسیر شکفتن همراهی میکنیم، شادیم. در خیال، ذوقِ شیرین چشمهایت را از تماشای دختر خردسالت لمس کردم. کوتاه و برقآسا بود. دوباره کنار خود را نگاه کردم. و دیدم که «از تهی سرشار...» آه.
من هم مثل هر انسانی که خمیرهی او را از دلبستگی و ناتوانی سرشتهاند(وَخُلِقَ الإِنْسَانُ ضَعِیفًا)، میخواهم ای کاش بگویم. ای کاش...
«دلم میخواست یکبار دیگر او را کنار خویش میدیدم
به یاد اولین دیدار
در چشم سیاهش خیره میماندم
دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین
پیش پایش دست و پا میزد.
شراب اولین لبخند در جام وجودم هایوهو میکرد.
غم گرمش نهانگاه دلم را جستوجو میکرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین
هستیام را زیر و رو میکرد.»
(فریدون مشیری)
کاری نمیشود کرد. اما از اینکه دیگرانی صدای ایکاشهایم را بشنوند اندک تسلایی مییابم. با خود آخرین شعری را که برایم فرستاده بودی نجوا میکنم و موقتاً این نوشتهی طولانی را که آغاز و انجامش همین امروز، یعنی چهلمین روز پرواز تو بود، به پایان میبَرم.
«تو را دوباره کی خواهم دید
ای پرندهی مسافر
از کجا معلوم که دوباره برگردی!
دلم برای تو تنگ شده است
اما نمیدانم چهکار کنم
آرام میگریم
حال آدمی را دارم
که میخواهد به همسر مردهاش تلفن کند
اما میداند
در بهشت گوشیها را برنمیدارند...!»(شعر از: رسول یونان)
صدیق قطبی- ۱۴ مهرماه ۹۷
«من
برمیخیزم!
چراغی در دست، چراغی در دلم.
زنگارِ روحم را صیقل میزنم.
آینهیی برابرِ آینهات میگذارم
تا با تو
ابدیتی بسازم.»
(احمد شاملو)
۱۲ سال پیش بود که این شعر را در تکه کاغذی نوشتم و در نخستین دیدارمان به تو دادم. حالا کنار تو نشستهام و تو ۲۶ ساعت است که به خواب رفتهای و من زیر گوش تو زمزمه میکنم آواز قو را: آینهای برابر آینهات میگذارم...
هنوز زیبایی. همچنان زیبایی. و گیسوانت رها بر بالشاند. تنها در این موقعیت توانستی آزاد باشی و گیسوانت رها...
و چقدر زیبایی. با همین پلکهایی که با تکه چسبی بسته شدهاند... اما زیبایی. صد چندان زیبایی. و راز این زیبایی را که حتی مرگ حریف آن نیست، هرگز نخواهم دانست.
آرام و آسوده به خواب رفتهای و من سرگرم نوازش توام. آه. کاش من مُرده بودم.
دوستانت آمدهاند. دلربا و محبوبه و نسرین. و چه شادم که آمدند.
دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است
راستی، این مدت بیتی از حافظ ندیم من است:
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکُش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.
دیروز تبسم آمد. با شرم و آزرم همیشگی. حتی وقتی با من تنها بود هم راحت نبود. رفتم کنار. فکر کرد نیستم. آمد و دستت را بوسید و کلماتی با تو گفت که نشنیدم. که کاش میشنیدم.
گفت دعا کردم در دلم. خودت که میدانی، تودار است. دیشب با حُزن عجیبی خوابش بُرد. گفت بابا مامان دیگه برنمیگرده؟ من بدون مامان خوابم نمیبره.
دلم تیر میکشد شیما. تیر میکشد.
آخر، جهان بیخندههای لبالب تو چه دارد؟ شیما... شیما... شیما...
اگر مینویسم برای آن است که از هم نپاشم. اگر نمیخواهم از هم بپاشم برای این است که تبسم هست. و تبسم... آه.
هر چه میگویم برویم مامان را ببینیم، شاید دیگه نشه که ببینی، شاید مامان دیگه برنگرده، خودش را میزند به نشنیدن. به تغافل. به انگار نه انگار. عریانترین و گزندهترین حرفی است که میشود بشنود. فقط میگوید: نه. و زود بحث را عوض میکند.
گر چه حجم تیرهی اندوه را در نگاه و سکوت گاهگاهش میشود دید.
کنار انگشتهایت نشستهام. دیگر گرم نیستند. کاش مرده بودم و شاهد چنین فاجعهای نبودم. دیگر نمیتوانند دستان مرا فشار دهند. لمس میکنم تو را. میبویم. میبویم. نمیدانم متوجه میشوی یا نه.
فرصت خیلی محدودی در اختیار دارم. برای لمس تو. نگریستن به تو.
نمیدانم خوابم یا بیدار. منگم یا هشیار. و دریافتهام که در برابر سرنوشت چه تنها هستم. چه بیکسم. و در گوشات بارها و بارها نجوا میکنم: دوستت دارم دوستت دارم... و شانهات را لمس میکنم.
همواره از دستهای من و آرامشی که وقت نوازش میبخشند تعریف میکردی.
اگر مینویسم برای این است که از هم نپاشم.
ای وای من.
همه میآیند. تو را به نام کوچکت صدا میکنند. که چشم واکنی و لبخند بزنی. همه تو را صدا میکنند. اما جز سکوتی آرام، پاسخی نداری. قلبت هنوز میتپد. قلب برای تو مقدم بر مغز بود. هماره.
همه آمدند. دوستانت. اقوام دور و نزدیک. آمدند و تو مسیحاوار آرمیده بودی. صبور و تسلیم. همچون قربانی بیگناهی.
به همه فرصت دادی تا به خوبی با تو وداع کنند. در گوشات چنانکه میخواهند نجوا کنند. بیآنکه رنجی بکشی.
کبوترانه زیستی. و کبوترانه رفتی. و من ماندهام که چگونه تو را به سوگ میتوان نشست. پاکیزه زیستی و پیراسته رفتی. و روح خود را که خویشاوند آب بود، به روح آب سپردی. تو را چگونه مویه کنم؟ به من بگو.
-
ساعت ۱۱ شب است. یکشنبه چهار شهریور. و دستهای تو گرم شدهاند. میگیرمشان. و گرمایشان به من امید میدهد.
دوستت د.ب چه ایمانی دارد. همهاش با امید و اعتماد به ما دلداری میدهد. اطمینان امید در حضور و کلامش موج میزند.
چقدر هوای مرگ از جهتی خوب است. همه آمدهاند و دیوارها فروریخته. همه به هم و به من دلداری میدهند و چقدر با آدمها احساس نزدیکی و همسرشتی میکنم. کاش میشد این موقعیتهای همدردانه را تمدید کرد.
زیبایی. شدیداً زیبایی. نمیدانم سایهی ناگهان مرگ بر زیبایی تو افزوده یا چشم مرا بیناتر ساخته است...
همچون مسیح، که در انتهای خلوص، آرام گرفته؛ یا همچون پرستوی مهاجری، که به آشیان بازگشته؛ چه آرام به خواب رفتهای. پیشانیات بوسهگاه من است.
[کلماتی که هذیانوار در بیمارستان نوشتم. چهل روز پیش. ۴شهریور ۹۷]
خواب دیدهام بهار از همه سو لبخند زده و پرستوهای مهاجر به خانه بازگشتهاند. ایوان خانه، پر شده از لانههای نیمهکاره یا تازهساخت پرستوها. فضلههایشان موکتهای ایوان را رنگی کرده است. زندگی قامت راست کرده و باد این سو و آن سو، دکان عطاری گشوده است. درختها با بیدارباش گلهای نوشکفته، چشم میمالند و نفسی بلند میکشند.
صحن باغ پر شده از لبخندهای تو. درست مثل آن روزهای دور، مغلوب خندههای تازه شدهای... هزار قناری در گلوی تو آواز میدهند و به همان سبکی و فِرزی که نسیم از سر و گردن سبزهها عبور میکند، رد لحظهها را تا میقات باران میگیری....
سرخوشانه به دنبال تو میدوم و کوچهپسکوچههای باران را یکی پس از دیگری پشت سر میگذارم. در میانهی علفزاری گم میشوی و آهنگ خندههایت در همهمهی علفها خاموش میشود. هنوز در بهت گم کردن توام که صدای لرزان و آهنگین چشمهای جوان، هوشیارم میکند. نباید دور باشد. آنجاست، زیر تنها بید مجنون. تنها بید مجنون سبزهزار.
تحریرهای چشمه، کهربایی است که بیاختیار مرا به جانب درخت میکشاند. این صدا آشناتر از آن است که نامی داشته باشد. آسمان آبی، به میهمانی شاخههای بلند، افتاده و منعطف درخت آمده است. شاخهها سرگرم مغازلهای آرام با بادند. مغازلهای در همراهی تحریرهای نازک چشمه.
قطار زمان، توقف میکند و کودکی با چند تیلهی رنگی از قطار پیاده میشود. چشمانداز، کامل است.
به خاک میافتم و به تنهی درخت، تکیه میزنم.
موجکهای زلال چشمه، نیایشی دلنشین زمزمه میکنند و دستان آمرزشی، تیرگیها و خستگیها را از سینهام جارو میکند.
نفسهایم شمرده، آرام و تازهاند.
جرعهای مینوشم. زندگی خنک میشود. کودک، سرگرم بازی و جستوخیز است. دستهایش را میگیرم و از سپیدی چشمهایش، نشانی گمکردههایم را میپرسم. مردمک چشمهایش نوید آمرزش و رستگاری میدهند. روشنی بر من هجوم می آورد. از حال میروم.
به هوش میآیم. کودک رفته است. تو برابرم نشستهای و چیزی زیر لب تکرار میکنی. کلامی آشنا و شفاف است. با یک دست، انگشتهایم را تسلّی میدهی و با دستی دیگر، به ملایمت لالاییهای شبانه مادر، پلکهایم را میبندی. چیزی در گوشم زمزمه میکنی. آیات منزّه رستگاری است شاید. طعم شعرهایی میدهد که هرگز گفته نمیشوند. شعرهایی که در تنگنای واژه نمیگنجند. شعرهایی که بکارت خود را در ازدحام تکرار، از کف ندادهاند. شعرهایی که از هالهی اساطیری خود بیرون نیامدهاند.
گرمای نازکی که از لحن مهربانت منتشر میشود مرا در بر میگیرد. نفسهایم رفتهرفته از شتاب میافتند. زمان توقف کامل میکند و عقربهها، به خواب میروند.
هزاران قاصدک، در دلم بال میگشایند. هزاران گنجشک خانهگُمکرده، در من پناه میگیرند. «مثل سکوتهای میان کلامهای محبت» عریان میشوم.
میخندی و در امتداد خندههایت، تا فراسوی خواب، تا فراسوی مرگ، تا فراسوی زندگی، تا فراسوی واژه و کلام، پرواز میکنم.
خواب دیدهام...
باد بود. باد بود و خیلی شدید بود. خیلی شدید بود و از غریوهایش به تپش افتاده بودم. انگار هیولای تنهایی است که میخواهد مرا یک لقمه کند و به دندان بکشد. انگار سنگینی زمان است که در حال فشردن من است. غریو باد از همه سو قدّاره میکشید. مگر میشد در جوارِ باد، به خواب رفت؟ اما چارهای نیست. خواب، باد را دور نمیکرد. ذهن مرا خاموش میکرد. باد همیشه میوزید...
چشمها را میمالم. سبکتر از آنم که بدانم ساعت چند است. که بخواهم بدانم ساعت چند است. انگار در واحهای خارج از زمان بیدار شدهام. نمیدانم این بیداری است، یا ادامهی خواب. اگر ادامهی خواب است بهتر است از آن بیدار شوم یا نه؟ آیا خواب هر چه که باشد، کمقدرتر از بیداری است؟ نمیدانم. هرگز نمیدانم
اصلا از کجا معلوم وقتهایی که گمان میکنم بیدارم، در خوابِ شبانهی جیرجیرکها تکرار نمیشوم؟ از کجا معلوم من هنوز از خوابهای خدا، متولد شده باشم. میگویند خوابِ خدا، عینِ بیداری ماست. بگذریم.
ظاهراً بیدارم. چشمهایم همهی رنگها را تشخیص میدهند. همهی بوها را در مییابم. انگشتهایم را در هم قفل میکنم تا وزنِ بیداری را دریابم. هستم. هستم و بیدارم.
نخستین باری است که من زودتر از زمان بیدار شدهام. باید چندان طمأنینه داشته باشم تا خوابِ شکنندهی زمان، برهم نخورد. ساعتی بیدار بودن به دور از سنگینی خفهکنندهی زمان، سعادتی است.
چشمهایم به پنجرهی نیمهباز اتاق خیره میماند. نوری که از شکاف پنجره به داخل اتاق میتابد ذرههای هوا را به رقص آورده است. ذرهها در رقصند و پیداست که شانههایشان سبک است. سبک از سنگینی زمان. سرم را میچرخانم تا نگاهی به ساعت بالای کتابخانه بیندازم. عقربهها دچار استحاله شدهاند. شاخههایی هستند به نازکی و زندگیِ اسفندماه. پیداست که چیزی زیر پوست نازکشان در حال جریان است. چیزی که در انتظار شکفتن و بردمیدن است.
نفس میکشم. عمیق و آهسته نفس میکشم. هوایی که از بینیام بیرون میآید با پوست دستم زمزمهای عاشقانه میکند. خودم در حال نجوا با خودم هستم. در باز میشود. قدمزنان به من نزدیک میشود. نگاه میکنم. پاهایش روی زمین است. پاهایش روی زمین است اما انگار که نیست. انگار در حال پرواز است. وزن ندارد. باد سبکی که از پنجره میوزد به گلهای آبی و صورتی دامن بلندش موج میدهد. نشستهام و نگاه میکنم. نزدیک میشود. در یک قدمی من میایستد. گلهای دامنش همچنان تاب میخورند. پنجره نیمهباز است. ایستاده است. بوی یاسهای کوچهای که در خانهی قدیمیمان داشتیم مرا تسخیر میکند. این بو، به رنگ شراب است. خُرده هوشی را هم که باقی مانده است، میبَرد. زمانی در کار نیست. نمیدانم کی به هوش میآیم. کی بلند میشوم. که میبینم کنار من نشسته است. سرم را روی زانوی خود گذاشته است و به چشمهایم لبخند میزند. لبخندش مُردنی است. چشمهایش مُردنی است. یقین میکنم که مرگ در چشمهای او، درلبخندهای او، خواستنیترین چیز است. دوباره چشمهایم به خواب میروند...
زمانی در کار نیست. نمیدانم چقدر خواب بودهام. هنوز چشمهایم را نگشودهام که نرمای ملایم انگشتانی را احساس میکنم که در حال کشفِ پوستِ خستهی دستهایم است. انگار خطاطی است که با قلمی از جنس پَر کبوتر، در حال نوشتن است. چیزی روی دستهای من مینویسد. چشمهایم را باز نمیکنم تا توجه عمیقی که دارم برهم نخورد. چه کلماتی مینویسد؟ مهم نیست. همین که مینویسد. همین که دستی مرا لمس میکند. همین که هستی من با هستی کسی تماس پیدا کرده است. کلمات زائدند.
دلم میخواهد صدایی هم باشد. صدای قطرههای باران که در مکالمهای یکریز با برگها، در حال تبادل مهربانیاند. میآید. صدا میآید. صدا آرام و ملایم است اما تمام حواس مرا اشغال میکند. شدیداً ملایم است اما به غایت هم شدید. شدت ملایمت است. صدای شدید باران آگاهم میکند که آنچه در دستهای من مینگرد شکل ندارد. طعم دارد. طعم بهارنارنج میدهد.
در لابهلای ازدحام نتهای باران، صدایی خفیف میآید. شدیدا خفیف که گویا وزشِ نفسیِ بیش نیست. نفسی که سینهات را میشکافد و میخزد جایی در سرخی قلبت. صداست یا تنها نفَسی خفیف که میوزد؟ پیدا نیست. نام من است. زمزمهی ابدی نام من است که صدا نمیشود. هوا میشود و در سرخی قلبهایم میخزد.
اوست. نام مرا زمزمه میکند. چشمهایم را باز میکنم. لبخند چشمهایش را مینوشم. لبخندهایی که از آنسوی زمان آمدهاند و به فراسویهای زمان میروند. لبخندهایی که دستهای آرزومند ازل را به دستِ گریزانِ ابد میرسانند. زمزمه است... گلهای آبی و صورتی دامن اوست که موج برداشتهاند... سرخی قلب من است که تشدید شده است. زندگی است که قرار گرفته است... نام من است که دوباره آغاز شده است...
چشمهایم را میبندم...
{ای یودیستارا، شگرفترین چیز در دنیا چیست؟
یودیستارا پاسخ داد:
شگرفترین چیز در دنیا این است که در اطراف ما مردم در حال مرگند و ما درک نمیکنیم که مرگ شامل حال ما هم خواهد شد.}[از کتاب ماهاباراتا]
یکی از عواملی که سبب میشود نگاهی شفقتآمیز به دیگران پیدا کنیم، آگاهی از میرایی و مرگ آنهاست. وقتی تصور میکنیم حتی آنکه اینهمه از او گریزانیم، روزی در نهایت درماندگی و استیصال، مغلوب مرگ میشود و در برابر سرنوشت محتوم زوال، ناتوان و ضعیف است، برای او دل میسوزانیم.
این موجود، همین که مرا سخت آزرده است، روزی یا شبی، در نهایت عجز، خواهد مُرد و از صحنهی روزگار محو میشود. او نیز، چون من، چشندهی دردناکی مرگ خواهد بود. او نیز روزی در بستر مرگ، با هراس و دلهرهی جانکَندن، رو در رو میشود. چهرهی پُردرد و حسرت و چشمان نگران او را هنگامهی احتضار تصور میکنیم و احساس رقتآمیزی پیدا میکنیم.
به موجودی که در ناگزیری مرگ، همسرنوشت من است و داغ فنا بر پیشانی دارد، شایسته است به دیدهی شفقت نگریست.
«سر انجام که در مییابیم میمیریم و همهی موجودات ذیشعور نیز میمیرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیبپذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست میدهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بینهایتی نسبت به همهی موجودات زندگی در ما رشد میکند.»
(سوگیال رینپوچه؛ کتاب تبتی زیستن و مردن؛ به نقل از: خیره به خورشید، اروین یالوم)
«این نومیدی تلخ که زادهی این آگاهی است که همانسان که پیش از به دنیا آمدن وجود نداشتی، پس از دنیا رفتن هم فنا خواهی پذیرفت؛ در دلت شفقت یعنی عشق به همهی همنوعان و برادرانی که در این جهان خاکی داری، به این سایههای ناشاد که یکیک از صندوق عدم فرا میآیند و به صندوق عدم فرو میروند، به این جرقههای آگاهی که لحظهای در ظلمت جاودانهی بیکرانه میدرخشند، پیدا خواهی کرد. و این احساس شفقت را که به سایر انسانها، به همنوعانت داری، ابتدا به کسانی پیدا میکنی که به تو نزدیکتترند. یعنی کسانی که با آنها زندگی میکنی؛ و سپس شفقتی شامل و کامل میشود و به همهی موجودات زنده و شاید موجوداتی که حیات ندارند و فقط وجود دارند، گسترش مییابد. آن ستارهی دور، که شبها در دل آسمان میدرخشد، روزی خاموش و خاکستر خواهد شد و نخواهد درخشید و نخواهد وجود داشت. همهی آسمان پرستاره چنین سرنوشتی خواهد داشت. چه آسمان بیچارهای!»
(درد جاودانگی، میگل د اونامونو؛ ترجمهی بهاء الدین خرمشاهی)
آنانکه از بیماری مشابهی رنج میبرند و در سالن انتظار ویزیت پزشک هستند، کموبیش احساس شفقتآمیز و همدردانهای به هم دارند.
ما همه میمیریم، پس کمی با هم مهربانتر باشیم.
ابوالعلاء معری گفته است:
«أقلّقتُمُ السابِحَ فی لُجّة
و رُعتُم فی الجوّ ذاتَ الجناح
هذا و أنتم عرضة للفنا
فکیف لو خُلّدتم یا وِقاح؟!
آیا ماهیان دریا را مضطرب میکنید
و پرندگان آسمان را میترسانید
چنیناید در حالیکه فانی هستید،
شرمتان باد! اگر جاودانه بودید چه میکردید!»
قاعدتاً از آدمیان فناپذیر و آگاه از فنای خویش، آدمیانی که «بالهای مرگ هر دقیقه بر سر و صورتشان سابیده» میشود، انتظار میرود که درک همدلانهای از دلهرهی موجودات فانی دیگر داشته باشند. انتظار میرود که بهتر درک کنند رویارو شدن با مرگ چقدر خوفانگیز و دلهرهزاست و از اینرو به حیات موجودات دیگر حرمت بگذارند.
ابوالعلاء معرّی میگوید از کوتاهی فرصت و زوال محتوم خویش باخبرید و چنین میکنید، اگر جاودانه بودید چه میکردید.
آن زمزمههای پاک
که روزگاری بر لبانِ قاصدِ باد
مینشاندیم
در کدام دشتِ بیغروب، سبز خواهند شد؟
آن بوسههای بیغش
آن چشمهای بیغبار
از انتهای کدام خاطرهی پرپر
جوانه خواهد زد؟
کسی چه میداند.
صدیق.
دوست داشتن اعلام جنگ علیه زمان است. دوستت دارم، یعنی با تو، از مرزهای زمان خواهم گذشت. یعنی با زمرّد عشق تو بر اژدهای زمان غلبه خواهم کرد. با تو به فراسوی ساعتها میروم. به مصونیت جاودانه.
تو را دوست دارم، یعنی تو را جاودانه میخواهم. تو هرگز نخواهی مُرد. چرا که تو را در کانون امنِ هستی یافتهام. آنگاه که در سرچشمهی بیزوالِ چیزها چشم و رو میشُستی، دوستت داشتهام. دوستت دارم، و تو نخواهی مُرد. عشق، نامیرا میکند. فرزندی را که عشق میپذیرد، به حضانت مرگ نخواهد سپرد.
آنچه مرگ با خود میبَرد، تفالهی یک انسان است. آنچه مرگ با خود میبَرد خندهها، لبخندها، تپشها و دمهای آدمی نیست. آنها در من و از رهگذر من در شعور چیزها ذخیره شدهاند. تو هماره هستی، چرا که عشق من هماره هست. حتا وقتی که دیگر نباشم. چرا که عشق در نهادِ جان، همیشه است. چرا که عشق از نژاد مرگ است. مثل مرگ همیشگی است.
تو هماره خواهی بود، چرا که آنچه به قدرِ لحظهای بدرخشد، هرگز تیره نخواهد شد. نور، نامیراست. نور نیرومندتر از مرگ است. نور، اگر چه گاهی ما را میکُشد اما خود جاوید است. عشق، نورِ بیدرنگ است. نورِ بیزوال. شدّت بیرحمانهی نور آن، گاه کورمان میکند و مات. حتا شنیده شده برخی را کُشته است. اما نوری که از عشق در جان من جاری شود، نمیمیرد. تو نمیمیری. عشق نمیمیرد. تو را دوست دارم و خود را در دوست داشتنِ تو، جاودانه میسازم. تو را دوست دارم و با این دوست داشتن، تو را جاودانه خواهم کرد.
آنچه از جنس لبخند و نور و نگاه است از گزندِ مرگ، در امان میماند.
پشت مردمکان مهربانت، اندوهی سالخورده فریاد میکشد
بر فراز شهر میآیی تا از بلندا، ازدحام کسالتبار خیابانها را دستمایهی تسلایی کنی. خیره به اجتماع اینهمه چراغ و نور و بوق و صوت، به اعماق تاریک زخمهایت بخزی و به طغیانی بیندیشی که شاید سالها پیش موعدش بود و تو تأخیر داشتهای. از تراکم سایههای رنگپریده فاصله میگیری تا در هزارتوی تجربههای ازسرگذارندهات درنگ کنی و به آنهمه فریبی بیندیشی که سالها زخمهایت را مرهم بودهاند و اکنون به سادگی و سبکی تو را ترک گفتهاند.
آویزگاههایی که شبحوار رنگباخته و ناپدید شدند و تنهایی بیانتها، درخشان و شرافتمندانهای که لحظههایت را برق میاندازد. مرگ در فواصلی نزدیک به تو، به هزار چهره، جلوه میکند و تو با دستهای خالی تنهاییات، شولای زندگی را، بیوقفه میبافی.
از سکوتها، ترسها و دلهرههای سالیان درازت، فریادی استوار جوانه زده که تو را تولدی دیگر بخشیده است. زاده شدن انسانی نو. انسانی که پایآبله از گردنهها و باریکراههای زندگی، تا انتهای مرزهای بودن قدم فرسوده است. در واحهی مرزی و مشترک مرگ و زندگی.
باد بیپروای مرگ، خیرهسرانه میوزد و نامنتظر، در رواق زندگی گردوخاک به پا میکند و سپس غائله را ترک میگوید. مدتها چشمهایت را میمالی و به هم تنگ میکنی و نگاهت، رواق زندگی را مشوش و مخدوش میبیند. زمان که گذشت و غبارها که فرونشست، میبینی چارهای نداری جز اینکه دستمالی برداری و طاقچههای زندگی را یکی یکی از غبار مرگ بپیرایی.
اکنون تو، بیهیچ افیون و افسونی، تنها با گوشهی آستین تنهاییات، لحظههای خویش را پیراسته و برق انداختهای. قدردان موهبت سکوت، و با لبخندی عاری از افسوس و ندامت، بازی بیامان زندگی را به نظاره نشستهای. شاید اکنون تماشای بازی زندگی برای تو مطبوعتر از درگیر شدن در شعبدهبازی پُررنگ و لعابش باشد. نشستن در فاصلهای از شهر، شهری که از تنهایی به خود میپیچد، و رانندگی در جادههای مزدحم و تنها...
شناوری در اندوه، از تو ماهی چابکی ساخته است. چابک و زیبا. در آوار سنگین بیپناهی و تنهاییات، گوهر تابناک و کمیابی میدرخشد. غنیمتی که از صندوقچهی کودکیات با خودآوردهای و از یغماگری زمان و زمانه مصونش داشتهای: خندههایت... خندههایت... خندههایت...
میخندی و کودکی شنگ و بازیگوشات بیهوا به صحنه میآید. چون قرص رخشان ماهی که سطح برکهای آرام را به نگارستانی بَدل میکند. چشمهایت که تنگ میشود، شاخههای ساکن و پُربرگ جانت را که نسیم خنده به بازی میگیرد، جدیت روح بزرگسالانهات آب میشود و کودکی بینهایت زیبا که پشت دیوارهای زمان گیر افتاده است در تو طلوع میکند. چنان که قرص رخشان ماه در سطح برکهی آرام.
عکس کوچک و دوری را که از کودکیات داری نگاه میکنی. چه شادی و شیدایی سرشاری از تمام مساحت چهرهی کودکیات در قاب عکس میتراود. بازتداعی آن «شادی بیسبب»، آن «خیال دور» و آن چشمهایی که زندگی را مینوشید، یاوری است تو را. دستاویز و دلگرمایی تا به سر و صورت زندگی آب بپاشی و دستش را محکمتر بفشاری.
چشمهای برّاق و چهرهی فوّار کودکیات را نگاه کن و اندوهت را دوست بدار.
تبسمی به لبانت بیاورم کافی است
نسیم شوق به جانت بیاورم کافی است
چو شبنم ار چه دمی بعد میچکم از تو
درخششی به روانت بیاورم کافی است
هزار آینه در پیش مینهم وز شکر
ترنمی به لبانت بیاورم کافی است
چو آسمان فراخی طلوع خواهم کرد
نگاه اوجْنشانت بیاورم کافی است
تمام عمر به هر ضرب میزنم فریاد
دمی چو نی به فغانت بیاورم کافی است
به بیکرانگی آسمان نهادم دام
ستارهای به کرانت بیاورم کافی است
ز من مخواه بهاری به ارمغان آرم
بنفشهای به خزانت بیاورم کافی است
صدیق
فروردین ۸۶، برای همسرم نوشته شد.
حضورت
در لحظه لحظهی زیستنم
سرشار است
در سکون و حرکت
و در سکوت و ترنّمم
چونان پری که بر آدمی غالب آید
روحم را فراچنگ آوردهای
و چون برگی که تمامتِ خود را
در آغوش باد میافکند
با خاطرت در آمیختهام
در آسمان بودنم
درخششت بیدرنگ جلوهگر است
بیداریام
با رؤیای لبخندت شیرین است
و نگاه معصومانهات
_ که تشنهی نوازش است _
لحظههایم را بارانی میکند
اندوهت
حکایتِ داغِ شقایق است
واشکهایت
سرشت و سرنوشت جهان را
به تصویر میکشد
آنگاه که آرام آرام
از بودن تهی میشوم
و قلب
از ضربان باز میایستد
شاید تنها از توست
که لبریز خواهم بود...
۳ خردادماه ۸۹- صدیق
به یاد و برای همسرم نوشته شد.
پست نگهبانی، مرکز آموزش ناجا، شهیدبیگلریِ مشکینشهر
✍️شیما محمدیان
میخواهم برایت بنویسم اما نه از زبان زنی که اینک به فصل مادر شدن دفتر زندگی خود قدم گذاشته است بلکه از زبان کودکی بازیگوش که از درون خاطرهی یک عکس خاموش به تو لبخند میزند. شاید اگر بخواهی پرسهای در کوچه پس کوچههای رؤیاهایش بزنی بزرگترین آرزویش این باشد که نمرهی دیکتهاش بیست باشد، یا فلان عروسک گیس طلایی که روی دامنش گلهای سرخ دارد از آن او شود یا آنکه دعای هر شبش مستجاب شود که یک روز صبح که از خواب بلند میشود عروسک قرمز پارچهای که مادر بزرگش به او هدیه داده بود لب به سخن گشاید. اما اینک چه...
میخواهم زندگی را برایت بسرایم، با تو ببینم، بشنوم، لمس کنم؛ میخواهم بار دیگر با تو متولد شوم، غبار عادت را از چشمانم بزدایم و دنیا را بار دیگر با تو کشف کنم. شاید این گونه بتوانم آرزوی دیرینهام را محقق کنم: بازگشت به کودکی. آیا به من اجازه خواهی داد که کودک شوم و در کوچههای امن و سبز زندگیِ آن روزها، جست و خیز کنم؟ دستان کوچکت را بگیرم آنگاه تو بزرگ شوی و دنیا را با نگاه کنجکاوت به من نشان دهی.
همیشه هنگامی که واژهی کودکی را در ذهنم مرور میکنم دنیایی سرشار از خاطرههای شیرین، اشکها و لبخندهای صادقانه، و تصویری معصومانه و خالی از هر درد و رنجی در ذهنم مجسم میشود؛ دنیایی پر از آرزوها و امیدها. زندگی در آن وقت به قول سهراب صفی از نور و عروسک بود.
از آن روزی که در قلبم لانه گزیدی میدانستم که معجزهای در درونم در حال رخ دادن است. آن وقت بود که فهمیدم مرا از تو گریزی نیست و من زیر لب به این اسارت شیرین لبخند میزدم و چه شادمان بودم هنگامی که بند دلت با تمام وجودم گره میخورد. و هر روز که بیشتر میگذشت و وجودم با وجودت بیشتر عجین میشد دار رؤیاهایم هر روز نقشی نو و رنگارنگ از تو در ذهنم میبافت. با تمام وجود احساست میکردم.
هنگامی که صدای قلبت با صدای قلبم همآواز میشد گویی زیباترین موسیقی جهان در جانم شنیده میشد آنگاه بود که دوباره زنده میشدم و در هوای تو و در تکانهای گاه گاه گهوارهی ذهنم دلارامترین لالاییها را برایت میسرودم تا آرام گیرم.
و من به چشم خود معجزه را دیدم. آنگاه که متولد شدی. میدانی که چشمها زودتر معجزه را درک میکنند زیرا آن گاه که متولد شدی و گریستی من نیز گریستم و گونهایم ناگاه با شنیدن صدای گریهات تر شد. تو گریستی شاید دوست نداشتی به دنیای خاکی ما وارد شوی آخر مگر نه این است که تو از بهشت دنیایت بر قلبم هبوط کردی؛ و من گریستم چون معجزهی زندگیام را به چشم میدیدم و تو که در بدو ورودت نگاهت را با نگاهم پیوند زدی و تخم عشقی به نام عشق مادری را در صمیم قلبم نشاندی و تبسم جاودانهی زندگیم شدی.
و اینک که یاس کوچک قلبم در کنارم و بسترم آرمیده گویی همچون گردابی مهربان مرا در خود فرو میبرد که یارای ایستادگی در برابرش را ندارم؛ مرا در خود ذوب میکند. همچون نم نم بارانی که دوست داری بیچتر زیر آن راه بروی و قطرههای خنک احساسش تمامت جانت را خیس محبت کند.
نگاهش سنگینم میکند. در چشمان کوچکش اقیانوس خروشانی در تلاطم است که مرا غرق خویش میکند. و لبخندهای روحبخشی که معنای زندگیم را در خود خلاصه میکنند؛ مرا از هر چه غم آزاد میکند و روحم را در گسترهی این هستی بیکران پرواز میدهد. بیقراری دستان کوچکش هنگامی که شیر مینوشد، گویی در جستجوی چیزیست. حکایت از روزهایی روشن میکند که تو شکوفا شدهای و در جستوجوی حقیقت، ایمان، زندگی و عشق در رودخانهی سنگلاخی و خروشان زندگی شنا خواهی کرد و من میدانم که نور حقیقت را خواهی دید، پرندهی ایمان را از قفس آهنین منطق و فلسفه خواهی رهانید، زندگی را دوباره معنا خواهی کرد و طعم سیب سرخ عشق را خواهی چشید؛ آنگاه عاشق میشوی و بار دیگر در زندگیت متولد میشوی، همچون من...
لبخند شیرین زندگیم! نمیخواهم برایت بگویم که چه اندازه دوستت دارم، که چه شبها بیدار ماندهام که تو بخوابی، چه سختیها که برای بزرگ شدنت نکشیدم و چه اندازه درد میکشم وقتی وجود نازکت کوچکترین گزندی میبیند و تا کجا حاضرم روح و جانم را فدای تو کنم؛ تنها خواهشی که از تو دارم این است که زمانی که نقاش روزگار خطوط پیشانی و چهرهام را پررنگتر و برجستهتر میکند و تا آنگاه که برف پیری بر سرم ببارد، وجودت را در کنارم احساس کنم، دوست تنهاییهایم شوی، رفیق روزهای زندگیم و همدم و مونس لحظههای زیستنم.
امیدوارم و تنها آرزویم این است که هرگز بدانجا نرسی که از ما سؤال کنی چرا مرا متولد کردید؟
چرا که تو تبسم زیبای عشق ما هستی و زندگیمان را جانی دوباره بخشیدی، پس همواره شادمانه بمان:
رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها، همیشه ماندگار من، همیشه در هنوزها...
✍️ شیما محمدیان ( آذرماه ۱۳۹۱ )
✍️شیما محمدیان
۲۰ اسفند ۹۲
روزی که عاشقت شدم یادم نیست، نمیدانم دقیقاً کی و کجا عاشقت شدم؟! نمیدانم باران میبارید یا هوا ابری بود!
پالتوی خزدار میشیام را پوشیده بودم با یک دیکشنری در بغلم. میخواستم تیپ آدمهای با شخصیت را بگیرم، راستش کمی به خود میبالیدم. اما نمیدانم که کجای این کار (که یک کتاب با دو برابر وزنت را در یک پیادهروی طولانی زیر بغل بگیری) روشنفکرانه است؟! حتی یادش مرا میخنداند.
میدیدمت، آن طرف خیابان، چند قدم میرفتی و چند ثانیه سر میگرداندی. ای کاش میدانستم در آن ثانیه ها چه در وجودت رخ میدهد.
از همان اول صبح که به مدرسه میرفتم حسی به من میگفت که اتفاقی بزرگ قرار است رخ دهد!
نمی دانم دقیقا کی و کجا عاشقت شدم؟!
شاید آن لحظهای بود که برای اولین بار درِ خانهمان باز شد و چشمهایم به چشمهایت گره خورد... و نگاهم با نگاهت پیوند... شاید آن وقت که تمام جریانهای خونی بدنم، انگار به گونههایم ختم میشد. هیچوقت گونههایم دیگر آنگونه سرخ نشدند.
وقتی که اولین بار با تو سخن میگفتم شاید ضربان قلبم به دویست ضربه در دقیقه میرسید. و ناگهان چنان آهنگ تندی به خود میگرفت که میترسیدم اطرافیان (از صدایش به رقص درآیند!) صدایش را بشنوند. آن وقتها که تو میرفتی و از کوچه عبور میکردی و نگاه من به دنبال تو و آرزوی من (که ای کاش کوچه پایانی نداشت) که هیچگاه رنگ حقیقت نیافت. تو میرفتی و نگاه من گم میشد در انبوه بیکران غمها و دلتنگیها تا وقتی که دوباره بازگردی و دستهایت را به من بدهی. و دستهایت...
آن روزها که پادشاه اندیشههایم بودی در تنهاییهایم با تو بودم و نواری که برایم آورده بودی، هدیهای بود که تنهایی من با خیالت را در هم میشکست و در گوشم نجوا میکرد:
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند... سکوت سرشار از سخنان ناگفته است، از حرکات ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده، در این سکوت حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو و من.
و من همیشه ناگفتههای سکوتم را آنقدر تکرار میکردم که از یادم میرفت. آن روزها که عاشق شده بودم، بیدلیل میخندیدم، بیدلیل گریه میکردم.
من مجنون شده بودم یا لیلی بودم؟!
میگویند انرژی از بین نمیرود بلکه تنها از صورتی به صورت دیگر تغییر مییابد.
هنوز هم گاه گاهی بیدلیل شاد میشوم و بیدلیل غصهدار.
دیگر آنگونه عاشق نمیشوم. دیگر آنگونه گونههایم سرخ نمیشود، ضربان قلبم بالا نمیرود.
اگر گاهگاهی میبینی که در سکوت از پنجره به آن سوی آبیها خیره میشوم و ناگهان نغمهی بلبلی چنان مست و سرخوشم میسازد که میخواهم کلّ عمرم را به پای نغمههای خاطرهسازش بریزم، زمانی که بیصدا به خاطر خشک شدن رؤیاهای نهالی کوچک اشک میریزم یا وقتی در حیاط، تا قد گلهای کوچک آبی خم میشوم تا پچپچ خاطرههایشان را گوش کنم. یا وقتی که مدتها منتظر سر در آوردن جوانهای از پوست پیر و شیاردار درختهای خانه میشوم، آنگاه که تولد غنچهای چنان نور امیدی در فضای روحم میتاباند که از شادی میخواهم به همهی دنیا عشق بورزم: بدان که؛ هنوز هم عاشقم. هنوز هم گنجشک عشق در وجودم لانه دارد. عشقم از بین نرفته، بلکه تنها صورتش تغییر یافته است.
نمی دانم دقیقا کی و کجا عاشقت شدم؟!
اما میدانم که دست خودم نبود. اتفاق افتاد. اتفاقی که تا پایان عمر شیرینیاش را زیر زبان مزمزه خواهم کرد.
آنگاه که به تو نگاه میکنم و از تو سرشار میشوم هنوز هم عاشقم، میدانم که فردا هم که خورشید سلامی دوباره به من میکند؛ باز هم عاشق خواهم بود و فرداهای دیگر...
اما فقط نمیدانم که در چه صورت و شکلی این بت عیار برخواهد آمد و بر من طلوع خواهد کرد و خوب میدانم که عشق را هیچ پایانی نیست. و خوب میدانم که
«هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود...»
هنوز هم عاشقم...