باد بود. باد بود و خیلی شدید بود. خیلی شدید بود و از غریوهایش به تپش افتاده بودم. انگار هیولای تنهایی است که میخواهد مرا یک لقمه کند و به دندان بکشد. انگار سنگینی زمان است که در حال فشردن من است. غریو باد از همه سو قدّاره میکشید. مگر میشد در جوارِ باد، به خواب رفت؟ اما چارهای نیست. خواب، باد را دور نمیکرد. ذهن مرا خاموش میکرد. باد همیشه میوزید...
چشمها را میمالم. سبکتر از آنم که بدانم ساعت چند است. که بخواهم بدانم ساعت چند است. انگار در واحهای خارج از زمان بیدار شدهام. نمیدانم این بیداری است، یا ادامهی خواب. اگر ادامهی خواب است بهتر است از آن بیدار شوم یا نه؟ آیا خواب هر چه که باشد، کمقدرتر از بیداری است؟ نمیدانم. هرگز نمیدانم
اصلا از کجا معلوم وقتهایی که گمان میکنم بیدارم، در خوابِ شبانهی جیرجیرکها تکرار نمیشوم؟ از کجا معلوم من هنوز از خوابهای خدا، متولد شده باشم. میگویند خوابِ خدا، عینِ بیداری ماست. بگذریم.
ظاهراً بیدارم. چشمهایم همهی رنگها را تشخیص میدهند. همهی بوها را در مییابم. انگشتهایم را در هم قفل میکنم تا وزنِ بیداری را دریابم. هستم. هستم و بیدارم.
نخستین باری است که من زودتر از زمان بیدار شدهام. باید چندان طمأنینه داشته باشم تا خوابِ شکنندهی زمان، برهم نخورد. ساعتی بیدار بودن به دور از سنگینی خفهکنندهی زمان، سعادتی است.
چشمهایم به پنجرهی نیمهباز اتاق خیره میماند. نوری که از شکاف پنجره به داخل اتاق میتابد ذرههای هوا را به رقص آورده است. ذرهها در رقصند و پیداست که شانههایشان سبک است. سبک از سنگینی زمان. سرم را میچرخانم تا نگاهی به ساعت بالای کتابخانه بیندازم. عقربهها دچار استحاله شدهاند. شاخههایی هستند به نازکی و زندگیِ اسفندماه. پیداست که چیزی زیر پوست نازکشان در حال جریان است. چیزی که در انتظار شکفتن و بردمیدن است.
نفس میکشم. عمیق و آهسته نفس میکشم. هوایی که از بینیام بیرون میآید با پوست دستم زمزمهای عاشقانه میکند. خودم در حال نجوا با خودم هستم. در باز میشود. قدمزنان به من نزدیک میشود. نگاه میکنم. پاهایش روی زمین است. پاهایش روی زمین است اما انگار که نیست. انگار در حال پرواز است. وزن ندارد. باد سبکی که از پنجره میوزد به گلهای آبی و صورتی دامن بلندش موج میدهد. نشستهام و نگاه میکنم. نزدیک میشود. در یک قدمی من میایستد. گلهای دامنش همچنان تاب میخورند. پنجره نیمهباز است. ایستاده است. بوی یاسهای کوچهای که در خانهی قدیمیمان داشتیم مرا تسخیر میکند. این بو، به رنگ شراب است. خُرده هوشی را هم که باقی مانده است، میبَرد. زمانی در کار نیست. نمیدانم کی به هوش میآیم. کی بلند میشوم. که میبینم کنار من نشسته است. سرم را روی زانوی خود گذاشته است و به چشمهایم لبخند میزند. لبخندش مُردنی است. چشمهایش مُردنی است. یقین میکنم که مرگ در چشمهای او، درلبخندهای او، خواستنیترین چیز است. دوباره چشمهایم به خواب میروند...
زمانی در کار نیست. نمیدانم چقدر خواب بودهام. هنوز چشمهایم را نگشودهام که نرمای ملایم انگشتانی را احساس میکنم که در حال کشفِ پوستِ خستهی دستهایم است. انگار خطاطی است که با قلمی از جنس پَر کبوتر، در حال نوشتن است. چیزی روی دستهای من مینویسد. چشمهایم را باز نمیکنم تا توجه عمیقی که دارم برهم نخورد. چه کلماتی مینویسد؟ مهم نیست. همین که مینویسد. همین که دستی مرا لمس میکند. همین که هستی من با هستی کسی تماس پیدا کرده است. کلمات زائدند.
دلم میخواهد صدایی هم باشد. صدای قطرههای باران که در مکالمهای یکریز با برگها، در حال تبادل مهربانیاند. میآید. صدا میآید. صدا آرام و ملایم است اما تمام حواس مرا اشغال میکند. شدیداً ملایم است اما به غایت هم شدید. شدت ملایمت است. صدای شدید باران آگاهم میکند که آنچه در دستهای من مینگرد شکل ندارد. طعم دارد. طعم بهارنارنج میدهد.
در لابهلای ازدحام نتهای باران، صدایی خفیف میآید. شدیدا خفیف که گویا وزشِ نفسیِ بیش نیست. نفسی که سینهات را میشکافد و میخزد جایی در سرخی قلبت. صداست یا تنها نفَسی خفیف که میوزد؟ پیدا نیست. نام من است. زمزمهی ابدی نام من است که صدا نمیشود. هوا میشود و در سرخی قلبهایم میخزد.
اوست. نام مرا زمزمه میکند. چشمهایم را باز میکنم. لبخند چشمهایش را مینوشم. لبخندهایی که از آنسوی زمان آمدهاند و به فراسویهای زمان میروند. لبخندهایی که دستهای آرزومند ازل را به دستِ گریزانِ ابد میرسانند. زمزمه است... گلهای آبی و صورتی دامن اوست که موج برداشتهاند... سرخی قلب من است که تشدید شده است. زندگی است که قرار گرفته است... نام من است که دوباره آغاز شده است...
چشمهایم را میبندم...