✍️شیما محمدیان
میخواهم برایت بنویسم اما نه از زبان زنی که اینک به فصل مادر شدن دفتر زندگی خود قدم گذاشته است بلکه از زبان کودکی بازیگوش که از درون خاطرهی یک عکس خاموش به تو لبخند میزند. شاید اگر بخواهی پرسهای در کوچه پس کوچههای رؤیاهایش بزنی بزرگترین آرزویش این باشد که نمرهی دیکتهاش بیست باشد، یا فلان عروسک گیس طلایی که روی دامنش گلهای سرخ دارد از آن او شود یا آنکه دعای هر شبش مستجاب شود که یک روز صبح که از خواب بلند میشود عروسک قرمز پارچهای که مادر بزرگش به او هدیه داده بود لب به سخن گشاید. اما اینک چه...
میخواهم زندگی را برایت بسرایم، با تو ببینم، بشنوم، لمس کنم؛ میخواهم بار دیگر با تو متولد شوم، غبار عادت را از چشمانم بزدایم و دنیا را بار دیگر با تو کشف کنم. شاید این گونه بتوانم آرزوی دیرینهام را محقق کنم: بازگشت به کودکی. آیا به من اجازه خواهی داد که کودک شوم و در کوچههای امن و سبز زندگیِ آن روزها، جست و خیز کنم؟ دستان کوچکت را بگیرم آنگاه تو بزرگ شوی و دنیا را با نگاه کنجکاوت به من نشان دهی.
همیشه هنگامی که واژهی کودکی را در ذهنم مرور میکنم دنیایی سرشار از خاطرههای شیرین، اشکها و لبخندهای صادقانه، و تصویری معصومانه و خالی از هر درد و رنجی در ذهنم مجسم میشود؛ دنیایی پر از آرزوها و امیدها. زندگی در آن وقت به قول سهراب صفی از نور و عروسک بود.
از آن روزی که در قلبم لانه گزیدی میدانستم که معجزهای در درونم در حال رخ دادن است. آن وقت بود که فهمیدم مرا از تو گریزی نیست و من زیر لب به این اسارت شیرین لبخند میزدم و چه شادمان بودم هنگامی که بند دلت با تمام وجودم گره میخورد. و هر روز که بیشتر میگذشت و وجودم با وجودت بیشتر عجین میشد دار رؤیاهایم هر روز نقشی نو و رنگارنگ از تو در ذهنم میبافت. با تمام وجود احساست میکردم.
هنگامی که صدای قلبت با صدای قلبم همآواز میشد گویی زیباترین موسیقی جهان در جانم شنیده میشد آنگاه بود که دوباره زنده میشدم و در هوای تو و در تکانهای گاه گاه گهوارهی ذهنم دلارامترین لالاییها را برایت میسرودم تا آرام گیرم.
و من به چشم خود معجزه را دیدم. آنگاه که متولد شدی. میدانی که چشمها زودتر معجزه را درک میکنند زیرا آن گاه که متولد شدی و گریستی من نیز گریستم و گونهایم ناگاه با شنیدن صدای گریهات تر شد. تو گریستی شاید دوست نداشتی به دنیای خاکی ما وارد شوی آخر مگر نه این است که تو از بهشت دنیایت بر قلبم هبوط کردی؛ و من گریستم چون معجزهی زندگیام را به چشم میدیدم و تو که در بدو ورودت نگاهت را با نگاهم پیوند زدی و تخم عشقی به نام عشق مادری را در صمیم قلبم نشاندی و تبسم جاودانهی زندگیم شدی.
و اینک که یاس کوچک قلبم در کنارم و بسترم آرمیده گویی همچون گردابی مهربان مرا در خود فرو میبرد که یارای ایستادگی در برابرش را ندارم؛ مرا در خود ذوب میکند. همچون نم نم بارانی که دوست داری بیچتر زیر آن راه بروی و قطرههای خنک احساسش تمامت جانت را خیس محبت کند.
نگاهش سنگینم میکند. در چشمان کوچکش اقیانوس خروشانی در تلاطم است که مرا غرق خویش میکند. و لبخندهای روحبخشی که معنای زندگیم را در خود خلاصه میکنند؛ مرا از هر چه غم آزاد میکند و روحم را در گسترهی این هستی بیکران پرواز میدهد. بیقراری دستان کوچکش هنگامی که شیر مینوشد، گویی در جستجوی چیزیست. حکایت از روزهایی روشن میکند که تو شکوفا شدهای و در جستوجوی حقیقت، ایمان، زندگی و عشق در رودخانهی سنگلاخی و خروشان زندگی شنا خواهی کرد و من میدانم که نور حقیقت را خواهی دید، پرندهی ایمان را از قفس آهنین منطق و فلسفه خواهی رهانید، زندگی را دوباره معنا خواهی کرد و طعم سیب سرخ عشق را خواهی چشید؛ آنگاه عاشق میشوی و بار دیگر در زندگیت متولد میشوی، همچون من...
لبخند شیرین زندگیم! نمیخواهم برایت بگویم که چه اندازه دوستت دارم، که چه شبها بیدار ماندهام که تو بخوابی، چه سختیها که برای بزرگ شدنت نکشیدم و چه اندازه درد میکشم وقتی وجود نازکت کوچکترین گزندی میبیند و تا کجا حاضرم روح و جانم را فدای تو کنم؛ تنها خواهشی که از تو دارم این است که زمانی که نقاش روزگار خطوط پیشانی و چهرهام را پررنگتر و برجستهتر میکند و تا آنگاه که برف پیری بر سرم ببارد، وجودت را در کنارم احساس کنم، دوست تنهاییهایم شوی، رفیق روزهای زندگیم و همدم و مونس لحظههای زیستنم.
امیدوارم و تنها آرزویم این است که هرگز بدانجا نرسی که از ما سؤال کنی چرا مرا متولد کردید؟
چرا که تو تبسم زیبای عشق ما هستی و زندگیمان را جانی دوباره بخشیدی، پس همواره شادمانه بمان:
رفیق روزهای خوب، رفیق خوب روزها، همیشه ماندگار من، همیشه در هنوزها...
✍️ شیما محمدیان ( آذرماه ۱۳۹۱ )