عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

دوازده سال پیش بود

«من

برمی‌خیزم!

 چراغی در دست، چراغی در دلم.

زنگارِ روحم را صیقل می‌زنم.

آینه‌یی برابرِ آینه‌ات می‌گذارم

تا با تو

ابدیتی بسازم.»

(احمد شاملو)


۱۲ سال پیش بود که این شعر را در تکه کاغذی نوشتم و در نخستین دیدارمان به تو دادم. حالا کنار تو نشسته‌ام و تو ۲۶ ساعت است که به خواب رفته‌ای و من زیر گوش تو زمزمه می‌کنم آواز قو را: آینه‌ای برابر آینه‌ات می‌گذارم...


هنوز زیبایی. همچنان زیبایی. و گیسوانت رها بر بالش‌اند. تنها در این موقعیت توانستی آزاد باشی و گیسوانت رها...

و چقدر زیبایی. با همین پلک‌هایی که با تکه چسبی بسته شده‌اند... اما زیبایی. صد چندان زیبایی. و راز این زیبایی را که حتی مرگ حریف آن نیست، هرگز نخواهم دانست.

آرام و آسوده به خواب رفته‌ای و من سرگرم نوازش توام. آه. کاش من مُرده بودم.


دوستانت آمده‌اند. دلربا و محبوبه و نسرین. و چه شادم که آمدند. 

دوستان به که ز وی یاد کنند

دل بی دوست دلی غمگین است


راستی، این مدت بیتی از حافظ ندیم من است:

جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد

که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم.


دیروز تبسم آمد. با شرم و آزرم همیشگی. حتی وقتی با من تنها بود هم راحت نبود. رفتم کنار. فکر کرد نیستم. آمد و دستت را بوسید و کلماتی با تو گفت که نشنیدم. که کاش می‌شنیدم.


گفت دعا کردم در دلم. خودت که می‌دانی، تودار است. دیشب با حُزن عجیبی خوابش بُرد. گفت بابا مامان دیگه برنمی‌گرده؟ من بدون مامان خوابم نمی‌بره.

دلم تیر می‌کشد شیما. تیر می‌کشد.

آخر، جهان بی‌خنده‌های لبالب تو چه دارد؟ شیما... شیما... شیما...


اگر می‌نویسم برای آن است که از هم نپاشم. اگر نمی‌خواهم از هم بپاشم برای این است که تبسم هست. و تبسم... آه.


هر چه می‌گویم برویم مامان را ببینیم، شاید دیگه نشه که ببینی، شاید مامان دیگه برنگرده، خودش را می‌زند به نشنیدن. به تغافل. به انگار نه انگار. عریان‌ترین و گزنده‌ترین حرفی است که می‌شود بشنود. فقط می‌گوید: نه. و زود بحث را عوض می‌کند.

گر چه حجم تیره‌ی اندوه را در نگاه و سکوت گاه‌گاهش می‌شود دید.


کنار انگشت‌هایت نشسته‌ام. دیگر گرم نیستند. کاش مرده بودم و شاهد چنین فاجعه‌ای نبودم. دیگر نمی‌توانند دستان مرا فشار دهند. لمس می‌کنم تو را. می‌بویم. می‌بویم. نمی‌دانم متوجه می‌شوی یا نه.

فرصت خیلی محدودی در اختیار دارم.  برای لمس تو. نگریستن به تو. 


نمی‌دانم خوابم یا بیدار. منگم یا هشیار. و دریافته‌ام که در برابر سرنوشت چه تنها هستم. چه بی‌کسم. و در گو‌ش‌ات بارها و بارها نجوا می‌کنم: دوستت دارم دوستت دارم... و شانه‌ات را لمس می‌کنم.

همواره از دست‌های من و آرامشی که وقت نوازش می‌بخشند تعریف می‌کردی.

اگر می‌نویسم برای این است که از هم نپاشم.

ای وای من.


همه می‌آیند. تو را به نام کوچکت صدا می‌کنند. که چشم واکنی و لبخند بزنی. همه تو را صدا می‌کنند. اما جز سکوتی آرام، پاسخی نداری. قلبت هنوز می‌تپد. قلب برای تو مقدم بر مغز بود. هماره.


همه آمدند. دوستانت. اقوام دور و نزدیک. آمدند و تو مسیحاوار آرمیده بودی. صبور و تسلیم. همچون قربانی بی‌گناهی.

به همه فرصت دادی تا به خوبی با تو وداع کنند. در گوش‌ات چنانکه می‌خواهند نجوا کنند. بی‌آنکه رنجی بکشی.


کبوترانه زیستی. و کبوترانه رفتی. و من مانده‌ام که چگونه تو را به سوگ می‌توان نشست. پاکیزه زیستی و پیراسته رفتی. و روح خود را که خویشاوند آب بود، به روح آب سپردی. تو را چگونه مویه کنم؟ به من بگو.

-

ساعت ۱۱ شب است. یکشنبه چهار شهریور. و دست‌های تو گرم شده‌‌اند. می‌گیرم‌شان. و گرمای‌شان به من امید می‌دهد.

دوستت د.ب چه ایمانی دارد. همه‌اش با امید و اعتماد به ما دلداری می‌دهد. اطمینان امید در حضور و کلامش موج می‌زند.


چقدر هوای مرگ از جهتی خوب است. همه آمده‌اند و دیوارها فروریخته. همه به هم و به من دلداری می‌دهند و چقدر با آدم‌ها احساس نزدیکی و هم‌سرشتی می‌کنم. کاش می‌شد این موقعیت‌های همدردانه را تمدید کرد.


زیبایی. شدیداً زیبایی. نمی‌دانم سایه‌ی ناگهان مرگ بر زیبایی تو افزوده یا چشم مرا بیناتر ساخته است...


همچون مسیح، که در انتهای خلوص، آرام گرفته؛ یا همچون پرستوی مهاجری، که به آشیان بازگشته؛ چه آرام به خواب رفته‌ای. پیشانی‌ات بوسه‌گاه من است.


[کلماتی که هذیان‌وار در بیمارستان نوشتم. چهل روز پیش. ۴شهریور ۹۷]