عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

به یادِ شیما

چهل روز از درگذشت تو می‌گذرد. مایلم از تعبیر پرواز استفاده کنم. چهل روز می‌گذرد که پرنده‌ی جان تو از آشیان تن پرکشید. به کجا؟ به قلب آبیِ خدا. خدا مگر قلب دارد؟ وقتی در تعابیر دینی برای خدا آغوش و چهره و دست به کار رفته، چرا که نه. البته بستگی دارد در اسماء و صفات، قایل به توقف باشیم یا به روح تعبیر نظر کنیم. هر چه هست، قرار بود در متن اعلامیه‌ی مجلس ترحیم بنویسیم «به آغوش خدا» اما احساس می‌کنم لطیفه‌ای نهانی بود که در میانه‌ی راهی که به چاپخانه ختم می‌شد تعبیر «قلبِ خدا» را برای بازگشت‌گاه تو کشف کردم. آری تو به آغوش خدا بازنگشتی، به قلبِ خدا بازگشتی. به قلبِ خدا که کانونِ مهربانی و زیبایی است.


اما چرا به قلب خدا، و نه آغوش او؟ چون قلب، اندرونی است و در آغوش، همچنان فاصله‌ای هست. 


چه کسانی می‌توانند به قلب خدا راه یابند؟ به زعم من، کسانی که جهان را نوازش می‌کنند و در این نوازش در پیِ «زیبایی»، «لطافت» و «محبت»‌اند. کسانی که اصلی‌ترین رسالت خود را نوازش جهان می‌دانند. 


در قسمت بیوگرافی پروفایل خود نوشته‌ای: «جهان را نوازش کن.» تعبیری درخشان و بی‌همتاست از سهراب سپهری. تو با جهان در صلح بودی. گل‌ها و سبزه‌های باغ را به مانند فرزند خود تروخشک می‌کردی. یادم نمی‌رود که با چه صبوری و عنایتی خارهایی را که به اندام جوجه اردکِ ناشی خلیده بود، از تنش درآوردی. یادم نمی‌رود که به تأنی و مهر، جوجه پرنده‌ای را که به دامی چسبناک افتاده و نیمه‌جان بود، پرستاری کردی و به دامن طبیعت بازگرداندی.


حضور سرمست تو در میان سبزه‌زار و کوهسار، و آن ابتهاج بی‌خودانه و سبکساری که در میان کوه و چمن داشتی، گواهی است بر آن که بر «کیشِ مهر» و آیین نوازش زیستی.


نام دخترت را تبسم گذاشتی. لابد دوست داشتی که حضور دخترت به لبخند زندگی پهنا دهد. و خوشا احوال کسی که حضورش در پهنه‌ی هستی، لبخندی باشد شفاف.


البته تو، قدیس و معصوم نبودی، اما خوابی که چندروزی قبل از پروازت دیده بودی، یادآور خواب مولانا در روزهای پایانی زندگی خویش بود:


در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن


در حدیث آمده است که رؤیاهای صالحه، بشارتی از جانب پروردگارند. در شرح آیه‌ی «لَهُمُ الْبُشْرَى فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَفِی الْآخِرَةِ»(سوره یونس/آیه 64)، آمده که بشارت دنیوی صالحان، از تبار خواب‌های نیکو است.(الرُّؤْیا الصَّالِحَةُ هی البشری، یَرَاها المُسلمُ أوْ تُرَى لَهُ). آن بشارتی که در دنیا نصیب خوبان می‌شود خواب‌ نیکو است که خودِ فرد یا دیگران برای او، می‌بینند.


آنچه تو دیده بودی حضور در ضیافتی بود در نهایت زیبایی و دلخواهی. ضیافتی با حضور مادربزرگ‌های از جان عزیزترت و خانه‌ای که به تابلوهای نقاشی شبیه بود و عبور بی‌وزن و سبکبارت که به کردار نسیم از پنجره می‌گذشت. چنانکه خواب خود را نوشته‌ای، پیداست که جانت از این بشارت، چه اندازه شیرین شده بود. 


اما خواب‌های دیگران که بشارت دیگری است:


«محترمه» عمه‌ی بزرگ تو، یک سال قبل خواب عجیبی می‌بیند. در خواب مادرش را می‌بیند که زنده شده و در کنار مرقد خود مشغول حفرِ قبری است. همه‌ی خویشان جمع‌اند. از مادر خود(ننه) می‌پرسد که این قبر کیست؟ ننه می‌گوید قبر یکی از بچه‌های من. می‌پرسد کدام فرزند؟ ننه می‌گوید بعداً خواهی دانست. عمه می‌گوید ندانستم کیست، اما در کنار مرقدِ ننه بود. می‌گوید بعد از آنکه به خاک سپردند و کار تمام شد، انوار چشم‌نواز، رنگ‌رنگ و افشانی را دیدم که از خاک قبر به فضا و اطراف منتشر می‌شد. آنقدر زیبا و رنگارنگ که چشم‌ها را خیره می‌کرد.


عمه می‌گوید این خواب را از یاد بُرده بودم، تا اینکه روز خاک‌سپاری ناگهان خود را شاهد همان واقعه‌ یافتم. شاهد همان واقعه‌ای که تابستان سال پیش در خواب دیده بودم: یکی از فرزندان «ننه» را در کنار مرقد او به خاک می‌سپارند.


خواب دیگر، خوابِ دوست دیرین و پانزده ساله‌ی تو «عطیه» است. سه روز قبل از واقعه خواب می‌بیند که به همراه دوستی در مقابل مسجدی است. مسجد پر از نمازگزار مرد است. به او می‌گویند مردم در حال ادای نماز میت‌اند. می‌پرسد نماز برای چه کسی؟ ندایی از آسمان می‌شنود: نماز برای یکی از انسان‌های خوبِ خدا. می‌پرسد چرا فقط مردها هستند و چرا در مسجد و نه در محلی که سرپوشیده نیست؟ جوابی نمی‌شنود.


یک هفته بعد، خود را شاهد همین واقعه می‌یابد. با دوستش در برابر مسجد است. مسجد از انبوه نمازگزاران که جملگی مردند پُر است. نماز میت می‌خوانند. برای کسی که نزدیک‌ترین رفیق او بود. برای تو.


این خواب‌ها، دلم را روشن می‌کنند. خواب، بشارت است. در حدیثی آمده که خواب‌های نیکو، امتداد نبوت‌اند. سرشتی پیامبرانه دارند و حاکی از اتصالی با جهانِ معنا و نور: (لَمْ یَبْقَ مِنَ النُّبُوَّةِ إِلَّا المُبَشِّرَاتُ قَالُوا : وَمَا المُبَشِّرَاتُ؟ قَالَ : الرُّؤْیَا الصَّالِحَةُ)


—-


او در استخر آب غرق شد. ششمین جلسه‌ای بود که برای آموزش شنا می‌رفت. آنجا چه رخ داده، معلوم نیست. هر چه هست، در آب و ظاهراً بدون تلاطمِ درد و رها از کشاکشِ نفس‌گیر مرگ و زندگی، از قفسِ تن رهیده بود. سه روز در کما و بیهوشی مطلق بود. در این سه روز، همه بستگان و اقوام فرصت یافتند تا با او وداع کنند. دست و پیشانی‌اش را ببوسند و برای بدرقه‌ی او آمادگی روحی پیدا کنند. فرصتی سه روزه برای اینکه به او بنگرند و تصویر زیبا و مهربانش را در حافظه‌ی خویش ذخیره کنند. 


چند روز قبل از واقعه، تصویری مرا به شدت مجذوب و درگیر کرد. تصویری از تندیس پیتا، یکی از مشهورترین و زیباترین کارهای میکل آنژ که آن را در رثای عیسی مسیح ساخته است. در تندیس مرمرین پیتا، مریم مقدس و اندوهگین را می‌بینیم که فرزندش عیسی را بعد از مصلوب شدن، بر روی پای در آغوش کشیده است. حزنِ آرام و روشنی است. در چهره‌ی مسیح، اندوهی نیست. تنها آرامشی رشک‌انگیز است و آسودگی و رهایشی بی‌مانند. مدت‌ها این تصویرِ پروفایلم بود و چه می‌دانستم که نظیر چنین واقعه‌ای را تجربه خواهم کرد. بارها به این تصویر، آرامش عیسی و درماندگی مریم که انگار همه چیز خود را از دست داده است، اندیشیده بودم. تا اینکه روزگار مرا با چنین تجربه‌‌ای هم‌آغوش کرد.


شیمای به خواب رفته و پرکشیده را در بغل داشتم. از تخت بیمارستان به سردخانه. از سردخانه به محل معاینه پزشک. از آمبولانس به غسال‌خانه. از غسال‌خانه به اتاقی برای کفن کردن. پیکر کفن‌پیچ‌شده را در تابوت نهادن و سر آخر به داخل قبر رفتن و پیکر کسی را که دوازده سال با او زیسته بودم، در آغوش گرفتن و به آغوش خاک سپردن. 


در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می‌رود


شب قبل از حادثه به اتفاق خواهر و دامادش به گردش رفته بودیم. حرف از این بیت به میان آمد: در رفتن جان از بدن... پرسیدم می‌دانید معنای بیت را؟ یعنی چه «دیدم که جانم می‌رود»؟ خواهرش گفت یعنی محبوب که چون جان است، شاعر را ترک کرده است. پس او ناظر ترکِ جان از بدن است. نظاره‌گر چنین مفارقتی است.


او را به خاک سپردیم و من در تمام مدتی که قبر را از خاک می‌‌آکندند به یاد باغبانی او بودم که با چه ظرافت و امیدی دانه‌ها را خاک می‌کرد به آن امید که بردَمند و جوانه بزنند. حال، دانه‌ی مرغوب او را به خاک می‌سپردند و من در انتظاری غریب که شاید روزی این دانه، دوباره بروید و در چشم‌های ما گل دهد. گل خواهد داد؟


نه از باب تملق و مدح، بلکه صرفاً از باب تحدث به نعمت و اظهار شکر، می‌خواهم به چند ویژگی ستودنی شیما اشاره کنم.


یک. قدردانی. قدردان زندگی بود. هرگز نشنیدم بگوید: این زندگی ارزش زیستن ندارد. کاش آدم بمیرد و راحت شود. کاش عمر آدم زود سرآید. کاش به دنیا نیامده بودم. این دنیا چقدر گریختنی و دل‌آزار است! سخن و اشاره‌ای در نفی زندگی و خوارداشت آن هرگز نگفت و نداشت. قدردان زندگی بودن، یعنی آری‌گویی پیوسته و بی‌معطلی به مواهب زندگی. استقبال از مناظر و مواهب زیبای جهان. مراقبت از تن و زیبایی خویش. اهتمام به آراستگی و زیبایی. و گشوده بودن به جانب پرتوهای روشن. او حقیقتاً قدردان زندگی و ستاینده‌ی آن بود.


دو. پاکیزگی. مادرش می‌گوید هر وقت در جمع ما غیبت مردم می‌شد، می‌گفت بس کنید، دود گرفت. از غیبت کردن شدیداً پرهیز داشت. تا جای ممکن بد کسی را نمی‌گفت. خیلی مراقب پاکیزه سخن گفتن بود. حتی وقتی از چیزی می‌رنجید و خشم می‌گرفت. پاکیزگی در سخن، به او پاکیزگی نهاد و درون داده بود و شاید از همین رو بود که همواره خواب‌های صاف و نیکو می‌دید. خواب پرنده شدن. پرواز کردن. خواب‌های خوب و طاهر، فرزندِ دل‌های خوب و طاهرند. 


سه. زیبایی دوستی. آراستگی در هر چیز و هر کار را دوست داشتن، نشان از زنده بودن است. هر چه آغشتگی ما به حقیقت زندگی بیشتر باشد، توجه ما به آراستگی در همه احوال و اعمال، بیشتر می‌شود. به گفته‌ی شاعر: "زنده اندیشان به زیبایی رسند". زیبایی فرزندِ زنده‌اندیشی است. اندیشه‌های زنده، پذیرای زیبایی و زاینده‌ی آنند. او در هر کار ساده و به ظاهر معمولی، می‌کوشید کمال آراستگی را مراعات کند. نقش‌های نگارین و چشم‌ربایی که با صرف وقت و توجه بسیار، بر انواع سالادها می‌آفرید، گواهی بود بر این روحیه‌ی عزیز.


چهار. عزت نفس. هرگز کلمه‌ای در خوارداشت و تخفیف قدر خود نمی‌گفت. با خودش در صلح و آشتی کامل بود. نه خود را ملامت می‌کرد و نه عیب می‌نهاد. خود را از باب تعارف و آداب رایج، نزد دیگران خُرد و کوچک نمی‌کرد. خود را باور داشت. اجازه هم نمی‌داد دیگران حرمت و عزت نفس او را خدشه‌دار کنند. شدیداً پاسدار عزت نفس، حرمت و آزادی انتخاب خود بود. 


پنج. بخشندگی. برخلاف من که هنوز سخاوت و گشاده‌دستی به طبیعت و سرشتم بَدَل نشده، او به تقسیم دارایی خود با دیگران خوگر شده بود. به رغم مشغله‌ زیاد و وقت کم، محصولات باغ خود را با شعفی تمام می‌چید، پاک می‌کرد و به اقوام و همسایه می‌داد. از قسمت کردن دست‌رنجِ خود لذت می‌بُرد. لذتی شدیداً ستودنی. در تکریم مهمان، از فراهم کردن و عرضه‌ی هر آنچه در توانش بود و در خانه داشت، دریغ نمی‌کرد. حتی برای مهمان‌های سرزده. 


شش. بسیار پرستارانه با طبیعت و محیط زیست رفتار می‌کرد. توجهی خاص به تفکیک زباله‌های تر و خشک از هم و تذکر به من در این خصوص داشت. پرهیز بسیار از رها کردن زباله در محیط زیست و حتی جمع کردن زباله‌های رها شده‌ی دیگران، از خصلت‌های بارز او بود. دیدن گوشه‌های آلوده به زباله‌ی طبیعت، خیلی آزارش می‌داد و هوای مادر خود، زمین را، چه خوب داشت.


در تمام این شش خصلتی که در زندگی او به نحو چشمگیری شاهد بودم، از من برتر و پیش‌تر بود. و گمان می‌کنم برای دختر کلاس اولی‌اش این اوصاف و سجایا نیکوترین یادگارهای مادرش باشد. 


 با اینهمه، پرکشیدن تو، گر چه شاید برای خودت رهایی از این محنتگاه بود، اما برای ما چشم‌هایی مبهوت به دنبال داشت.

 

خیلی فرق است میان آنکه چیزی را مثل آدامس جویده باشی اما به درون خویش راه نداده باشی تا وقتی غذایی هضم جان تو شود و در رگانت جریان یابد. برای من مرگ، پیش از واقعه‌ی تو و پس از واقعه‌ی تو، چنین بود. مرگ را بسیار جویده بودم، اما این‌بار مرگ بود که مرا می‌جوید و به دندان می‌کشید. این بار مرگ، به درون رگ‌هایم می‌خزید و مرا به خود آغشته می‌کرد. هم‌اکنون مرگ را همچون همزاد یا همسایه‌ای دیوار به دیوار آشنا یافته‌ام. نه، همسایه دور است، همچون سایه‌ای که قدم به قدم با من است و نزدیک‌تر از هر چیز دیگر.


تا کنون بسیار از تنهایی ذاتی و نازدودنی آدمی حرف زده‌ام، اما این‌بار حقیقت صریح تنهایی را با گوشت و پوست خود تجربه کردم. تنهایی در برابر سرنوشت. 


دوستان یک‌دل وجود دارند. کسانی که از صمیم جان کنار تو می‌ایستند. اما کنار تو می‌ایستند و نمی‌توانند از محنتی که تو را در برگرفته نجاتت دهند. چه کسی و چه حمایتی می‌تواند تلخیِ یک دلتنگی ابدی را چاره کند؟ چه کسی و چه حمایتی می‌تواند مرا دوباره به خنده‌های رفته‌ی او برساند؟ چه کسی و چه حمایتی می‌تواند برای دختری هفت ساله، حضور ایمن مادری را که نیست، چاره کند؟ هیچ‌چیز و هیچ‌کس. اینجا تنها تویی و صلیبی که جز بر شانه‌های خویش نمی‌توانی کشید.


رنج من، رنجی خودخواهانه است. دلم برای تو تنگ می‌شود. یعنی بیشتر از همه، برای لبخندها و خنده‌هایت و البته یک چیز دیگر: برای صداکردنت: «عزیز همسر»، «عزیزجان»... طنین این صدا را دیگر نخواهم شنید. هرگز نخواهم شنید و وزنِ کمرشکنِ این «هرگز» را هیچ دستی نمی‌تواند کم کند.


پیشرفت علوم و صمیمیت روابط عاطفی بسیاری از زخم‌ها را التیام می‌بخشد اما تا کنون مرهم و دارویی برای محنتِ «هرگز» و «هیچ‌وقت» کشف نشده است. یعنی واقعاً من هرگز تو را نخواهم دید؟ و تکرار این سؤال ابدیِ تلخ، آیا کم از زنده‌به‌گوری است؟


وقتی کسی را که سال‌ها زندگی خود را با او به اشتراک گذاشته‌ای از دست می‌دهی، احساس می‌کنی زنده زنده، بخش‌هایی از وجودت تو را ترک می‌کنند. احساس می‌‌کنی به ناگهان زیر پایت خالی می‌شود و خود را معلّق بین زمین و آسمان می‌یابی.

به تعبیر مولانا:


یک ریسمان فکندی بردیم بر بلندی

من در هوا معلق و آن ریسمان گسسته


موقعیت تعلیق، رهاشدگی، پرتاب‌شدگی و یا گم‌شدگی تعبیر رسایی است. انگار در توده‌های مهی غلیظ گم شده‌ای و هیچ یک از جاده‌هایی که می‌شناختی را پیدا نمی‌کنی. ناگزیر ترمز می‌گیری و ماشین را خاموش می‌کنی.


اتفاق دیگری هم برای آدم می‌افتد. گریختن پرنده‌ی معنا. همه‌ی امکانات مادی زندگی فراهم است، اما به ناگاه پرنده‌ی معنا از آشیان پرگرفته و زندگی تو را از آوازهای جاری خود محروم کرده است. از دست رفتن معنای زندگی، به از دست رفتنِ مزه و ذوق زندگی می‌انجامد. می‌خوری، می‌آشامی، می‌خوابی، حتی گاهی می‌خندی و گردش می‌کنی، اما دیگر هیچ چیز مزه و ذوقِ سابق را نمی‌دهد. انگار چیزی در این میانه رنگ باخته است. سعدی می‌گفت:

«ذوقی چنان ندارد بی‌دوست زندگانی.»


آری. همچنان زنده خواهی ماند. به کارهای روزمره و روابط دوستانه می‌پردازی، اما انگار گیرنده‌های چشایی تو آسیب دیده‌اند. جهان دیگر آن مزه و ذوق قبل را ندارد.



می‌دانم. می‌دانم. هنوز زیبایی هست. خنده‌ی یک گل را که صادق‌ترین گواه زندگی است نمی‌توان نادیده گرفت. ترانه‌خوانی پرندگان را هم. ابرها همچنان بازیگوشانه در آسمان شناورند و بادها همچنان شاخه‌ها را می‌رقصانند. زندگی جاری است. باران می‌آید. کودکان بازی می‌کنند و مادرانی با تماشای نوزاد خود، یکپارچه لبخند می‌شوند. با اینهمه دلت گرفته. دلت گرفته و فکر می‌کنی که هیچ چیز نمی‌تواند تو را از «هجوم خالی اطراف» برهاند. چرا گرفته دلت؟ شاید به این خاطر که توقع نداشتی چنین رودست بخوری. شنیده بودی که به تعبیر حافظ «جهانِ پیرِ رعنا را ترحم در جبلّت نیست» اما گمان نمی‌کردی تا این حد واقعی باشد. شنیده بودی که «جهان پیر است و بی‌بنیاد از این فرهادکُش فریاد / که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم» اما نچشیده بودی که از جان ملول شدن یعنی چه و چرا جهان در عینِ پیری و کهنسالی، رعنا و فریبا است. این فریبندگیِ دیرپای فرهادکُش را حافظ فریاد زده بود، تو ظاهرا شنیده بودی، اما تا خودت به فغان نیایی، چیزی درنخواهی یافت.


هنوز قلبت می‌تپید که مادرم را در آغوش گرفتم و گفتم: کاش مرا به دنیا نیاورده بودی. فکر می‌کنم حرفِ بی‌رحمانه و خودخواهانه‌ای زدم. از آنچه به شکستگی در گوش مادر زمزمه کردم پشیمانم؛ اما آنچه گفتم، جریان طبیعی دردی بود که توان از من گرفته بود و دستِ کم یکبار باید نفیر می‌شد.


آری، دست‌های زندگی هرگز از فریب‌های تازه و نقش‌ونگارهای جدید خالی نمی‌شود. این پیرِ رعنا دوباره خود را به شمایل دخترکان خوش‌سیما خواهد آراست و خونِ عاشقان را گلگونه‌ی خود خواهد کرد. آفتاب و ماهتاب دوباره خواهند خندید. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و چشمانی که آنهمه از تماشای زیبایی ذوق می‌کردند، رفته‌اند.


دلبر عشوه‌گری که اعتنایی به نظاره‌گران خود ندارد. با خود نرد عشق می‌بازد و دل به هیچ کس نمی‌دهد. چه نیکو گفت:


چه بندد طرف وصل از حُسن شاهی

که با خود عشق بازد جاودانه


جهان، عاشق خویش است. چنان عاشق و دلشده‌ی خویش که اعتنایی به غیبت چشم‌هایی که روزگاری عاشقانه به او می‌نگریستند ندارد. شاید توقع بیجایی داشتم. توقع داشتم که با خاموشی لبخندها و نوازش‌ها و نگاه‌های تو، قطار زندگی دقیقه‌ای هم که شده درنگ کند. پرندگان یک دقیقه سکوت کنند. باد از جنبش بازایستد. شاخه‌ها و ابرها و موج‌ها قرار بگیرند و به احترام کسی که سال‌ها عاشقانه به جهان نگریست و عاشقانه جهان را نوازش کرد، کلاه از سر بردارند و سکوت کنند. اما نه، هستی رعناتر از آن است که به مرگ من و تو، اعتنایی کند. «بر شاه خوب‌رویان واجب وفا نباشد».


اندوه، میوه‌ی دوست داشتن و دل‌نهادن است اما به تعبیر خواجه: 


ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق؟

برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از این

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم؟

مادر دهر ندارد پسری بهتر از این


اگر دل را به جایی نفرستیم، خام و نارسیده خواهد پوسید. بهتر که قبل از افتادن و پوسیدن، رسیده باشد.


پدرت مثل بیدهای مجنون در خود می‌لرزد و مدام دست‌ها و پیشانی‌ات را می‌بوسد. هنگامه‌ی خلوتی دست داد. من بودم و تو و او. گفتم شیما همیشه می‌گفت کودک که بودیم پدر با این مصراع شعر، ما را از خواب بیدار می‌کرد:


«آفتابت بر سر آمد برنمی‌خیزی هنوز؟»


و به ما آموخته بود که در پاسخش وقتی که بیدار شدیم بگوییم:


«بی‌توام شب بود، چون تو آمدی گردید روز»


همیشه ذوق می‌کردم از این بیتِ گیرا. گفته‌ی کیست؟ چه دلبرانه است. چه غمزه و نازی دارد. 

چرا این‌ خاطره را برای پدرت بازگو کردم؟ چون بارها به نزد تو می‌آمد و می‌گفت بلند شو، دخترم، الان که وقت خوابیدن نیست...

کودک که بودی، بارها با این شعر تو را از خواب بیدار کرده بود، اما این خوابِ آخر، از لونی دیگر بود و هیچ شعری توان مقابله با آن را نداشت.

«آفتابت بر سر آمد برنمی‌خیزی هنوز؟»

پدر که شنید، اشک‌بار در خود پیچید.


حال که در برابر این دلتنگیِ همیشه، تنهایم، در برابر این زندگیِ از مزه افتاده تنهایم، در برابر مرگ، تنهایم، و در برابر بی‌اعتنایی و بادبنیادیِ جهان تنهایم، حضور دیگران به چه کار می‌آید؟


دستِ کم به این کار که می‌دانی کسی فریاد و فغان تو را می‌شنود. حتی اگر کار چندانی از او برنیاید. همین که صدای تو به گوشی می‌رسد. همین که اندوه خود را با دیگران قسمت می‌کنی، حظی از تسلا و نصیبی از تسکین می‌یابی. با خودت می‌گویی من دیده شده‌ام. من شنیده‌ شده‌ام. 


دل به امید صدایی که مگر در تو رسد

ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد


همین که صدایت را به هم‌نوعانت می‌رسانی و آنها همدلانه به ناله‌های تو گوش می‌دهند، مایه‌ی تسلایی است.


حُسن دیگری هم دارد و آن اینکه اگر چه جهان طبیعی چنین بی‌اعتنا به عواطف ماست و جز سودای خویش، سودای هیچ چشم عاشقی را ندارد، اما آدمیان می‌توانند هوای هم را داشته باشند و قلب خود را به جانب همدیگر بگشایند و شاید چنان که شاعر می‌گفت: «قلب، برای زندگی بس است». 


همدلی و حضور و تسلیت صمیمانه‌ی دوستان، دست‌ِکم اشارتی است بر اینکه زندگی خالی نیست، چرا که مهربانی هست. و دوستی هست. و غمخواری هست. کسی صدای تو را می‌شنود و همراه با تو اشک می‌ریزد. و لمس این پیوندهای عمیق و دیگرگزینی‌ها و همدلی‌های ریشه‌دار، به این جهانِ شکننده و بی‌اعتبار، آبرو می‌بخشد. آبرویی که مدیون عشق است.


انسان‌ها می‌توانند یکدیگر را دوست بدارند و خود را اعضای یک پیکر بدانند. در غم هم شرکت کنند و از محنت هم بی‌غم نباشند و توجه به این سرمایه‌ی هنگفت و عظیم، به زندگی اعتبار می‌بخشد. من اگر چه در برابر مرگ، دلتنگی، و بی‌اعتنایی جهان، تنها هستم، اما در این تنهایی، تنها نیستم. تنهایان دیگری هم هستند که موقعیت مرا درک می‌کنند و سعی می‌کنند با روشن کردن چراغ‌های همدلی، از هولناکی رخداد، بکاهند. شاید کسی نتواند دست تو را به وقت غرق شدن بگیرد، اما همین که می‌دانی فریاد تو را کسی می‌شنود و پرتوی بر تو می‌افکند، مرهمی نیست؟ زیر نور، دست و پا زدن و مُردن بهتر نیست تا در ظلمت و بی‌کسی، جان دادن؟


با همه‌ی این احوال، آیا همچنان خدا را دوست دارم؟ با خود می‌گویم اگر همچنان «زیبایی» و «محبت» را دوست داشته باشم، یعنی که خدا را دوست دارم. چرا که جز به این دو رازِ شیرین سرمدی، ایمانی ندارم. آری، اگر چه «ذوقی دگر ندارد بی‌دوست زندگانی»، اما همچنان خنده‌ی تروتازه‌ی گل‌های ناز از ادراک مبهم و شیرینی سرشارم می‌کند و لمس محبت‌ها و دوستی‌های بی‌شائبه و ناب، قلبم را در حضوری امن، شستشو می‌دهد. تا زمانی که گیرنده‌های ما در برابر «زیبایی» و «محبت» خاموش نباشند، می‌توانیم خدا را دوست بداریم و عطر او را در هرگوشه‌ی هستی بپراکنیم.


پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند

دیوار زندگی را زین‌گونه یادگاران

وین نغمه‌ی محبت بعد از من و تو مانَد

تا در زمانه باقی است آوازِ باد و باران

(شفیعی کدکنی)


زندگی جریان خواهد یافت. فصل‌ها می‌آیند و می‌روند و فصلِ دلتنگی، پایانی نخواهد داشت. دلم می‌خواست گاهی خندان به خوابم بیایی. یا گاهی در افق چشم‌هایم، هر چند محو و گذرا، ظاهر شوی. دلم می‌خواست می‌توانستم گاهی تو را نوازش کنم. دست‌هایت را بگیرم. گاهی شماره‌ی تلفن‌ات را بگیرم و بشنوم که صدایی از پشت گوشی به من می‌گوید: سلام عزیز جون!


به کف دست‌هایم نگاه می‌کنم. دست‌هایی که سال‌ها با کلمات و کتاب‌ها آشنا بوده‌اند. چقدر ناتوان و عاجزند. به آسمان نگاه می‌کنم که چه زیبا و آسوده از رنج‌های ما کناره گرفته است. به زمین نگاه می‌کنم که چه آسان ما را می‌رویاند، در دامن خویش می‌پرورد و دوباره در خویش فرو می‌کَشد. به ناتوانی‌های آدمی فکر می‌‌کنم و سخنی که پروین می‌گفت:


آدمی هر چه توانگر باشد

چون بدین نقطه رسد مسکین است


فکر می‌کنم و ناگهان پرده‌ها از برابر دیدگانم فرومی‌ریزند. بنیاد این جهانِ غُرور و فریب، هویدا می‌شود و ایمان می‌آورم که «وَمَا الْحَیَاةُ الدُّنْیَا إِلَّا مَتَاعُ الْغُرُورِ»


این آگاهی شریف، میوه‌ی رنجی جانکاه است و معلوم نیست تا چه مدت در من خواهد پایید و تا کی خواهم توانست زندگی را از فراسوی پرده‌های خوش‌رنگِ غفلت و فریب، به تماشا بنشیم و اصلاً آیا جهانی تا این اندازه نامطمئن و ناپایدار ارزش این آگاهی‌ تلخ را دارد یا نه؟


خود را می‌بینم در آغاز جاده‌ای که حدس می‌زنم ده‌‌ها سال طول می‌کشد تا به انتها برسد. در آغاز جاده‌ای که در دوسوی آن مناظر چشم‌نواز و بدیع است اما خطوط جاده را با حروف دلتنگی نوشته‌اند و هر منظره‌ی فریبایی آغشته به مزه‌های غیاب و فقدان است.


روز اول مهر، که دخترت همچون «نازک‌آرای تنِ ساقِ گُلی» که از جان تو روییده، در صف کلاس اولی‌ها ایستاده بود و پدرها و مادرها نخستین روز مدرسه‌ی فرزندان خود را به تماشا آمده بودند، لحظه‌ای احساس کردم که کنارم ایستاده‌ای. کنارم ایستاده‌ای و هر دو از تماشای نوگل خندان خود که فصل تازه‌ی بالیدن را آغاز کرده ذوق‌زده‌ایم. احساس کردم که کنارم ایستاده‌ای، به هم نگاه می‌کنیم و از اینکه غنچه‌ی خود را در مسیر شکفتن همراهی می‌کنیم، شادیم. در خیال، ذوقِ شیرین چشم‌هایت را از تماشای دختر خردسالت لمس کردم. کوتاه و برق‌آسا بود. دوباره کنار خود را نگاه کردم. و دیدم که «از تهی سرشار...» آه.


من هم مثل هر انسانی که خمیره‌ی او را از دلبستگی و ناتوانی سرشته‌اند(وَخُلِقَ الإِنْسَانُ ضَعِیفًا)، می‌خواهم ای کاش بگویم. ای کاش...


«دلم می‌خواست یکبار دیگر او را کنار خویش می‌دیدم

به یاد اولین دیدار

در چشم سیاهش خیره می‌ماندم

دلم یکبار دیگر همچو دیدار نخستین

پیش پایش دست و پا می‌زد.

شراب اولین لبخند در جام وجودم های‌وهو می‌کرد.

غم گرمش نهانگاه دلم را جست‌وجو می‌کرد

دلم می‌خواست دست عشق چون روز نخستین

هستی‌ام را زیر و رو می‌کرد.»

(فریدون مشیری)


کاری نمی‌شود کرد. اما از اینکه دیگرانی صدای ای‌کاش‌هایم را بشنوند اندک تسلایی می‌یابم. با خود آخرین شعری را که برایم فرستاده بودی نجوا می‌کنم و موقتاً این نوشته‌ی طولانی را که آغاز و انجامش همین امروز، یعنی چهلمین روز پرواز تو بود، به پایان می‌بَرم.


«تو را دوباره کی خواهم دید

ای پرنده‌ی مسافر

از کجا معلوم که دوباره برگردی!


دلم برای تو تنگ شده است

اما نمی‌دانم چه‌کار کنم

آرام می‌گریم

حال آدمی را دارم

که می‌خواهد به همسر مرده‌اش تلفن کند

اما می‌داند

در بهشت گوشی‌ها را برنمی‌دارند...!»(شعر از: رسول یونان)


صدیق قطبی- ۱۴ مهرماه  ۹۷