عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خواب دیده‌ام

خواب دیده‌ام بهار از همه سو لبخند زده و پرستوهای مهاجر به خانه بازگشته‌اند. ایوان خانه، پر شده از لانه‌های نیمه‌کاره یا تازه‌ساخت پرستوها. فضله‌هایشان موکت‌های ایوان را رنگی کرده است. زندگی قامت راست کرده و باد این سو و آن سو، دکان عطاری گشوده است.  درخت‌ها با بیدارباش گل‌های نوشکفته، چشم می‌مالند و نفسی بلند می‌کشند.


صحن باغ پر شده از لبخندهای تو. درست مثل آن روزهای دور، مغلوب خنده‌های تازه شده‌ای... هزار قناری در گلوی تو آواز می‌دهند و به همان سبکی و فِرزی که نسیم از سر و گردن سبزه‌ها عبور می‌کند، رد لحظه‌ها را تا میقات باران می‌گیری....


سرخوشانه به دنبال تو می‌دوم و کوچه‌پس‌کوچه‌‌های باران را یکی پس از دیگری پشت سر می‌گذارم. در میانه‌ی علفزاری گم می‌شوی و آهنگ خنده‌هایت در همهمه‌ی علف‌ها خاموش می‌شود. هنوز در بهت گم کردن توام که صدای لرزان و آهنگین چشمه‌ای جوان، هوشیارم می‌کند. نباید دور باشد. آنجاست، زیر تنها بید مجنون. تنها بید مجنون سبزه‌زار.


تحریرهای چشمه، کهربایی است که بی‌اختیار مرا به جانب درخت می‌کشاند. این صدا آشناتر از آن است که نامی داشته باشد. آسمان آبی، به میهمانی شاخه‌های بلند، افتاده و منعطف درخت آمده است. شاخه‌ها سرگرم مغازله‌ای آرام با بادند. مغازله‌ای در همراهی تحریرهای نازک چشمه.


قطار زمان، توقف می‌کند و کودکی با چند تیله‌ی رنگی از قطار پیاده می‌شود. چشم‌انداز، کامل است.


به خاک می‌افتم و به تنه‌ی درخت، تکیه می‌زنم.


موجک‌های زلال چشمه، نیایشی دلنشین زمزمه می‌کنند و دستان آمرزشی، تیرگی‌ها و خستگی‌ها را از سینه‌ام جارو می‌کند.


نفس‌هایم شمرده، آرام و تازه‌اند.


جرعه‌ای می‌نوشم. زندگی خنک می‌شود. کودک، سرگرم بازی و جست‌وخیز است. دست‌هایش را می‌گیرم و از سپیدی چشمهایش، نشانی گم‌کرده‌هایم را می‌پرسم. مردمک چشمهایش نوید آمرزش و رستگاری می‌دهند. روشنی بر من هجوم می آورد. از حال می‌روم.


به هوش می‌آیم. کودک رفته است. تو برابرم نشسته‌ای و چیزی زیر لب تکرار می‌کنی. کلامی آشنا و شفاف است. با یک دست، انگشت‌هایم را تسلّی می‌دهی و با دستی دیگر، به ملایمت لالایی‌های شبانه مادر، پلک‌هایم را می‌بندی. چیزی در گوشم زمزمه می‌کنی. آیات منزّه رستگاری است شاید. طعم شعرهایی می‌دهد که هرگز گفته نمی‌شوند. شعرهایی که در تنگنای واژه نمی‌گنجند. شعرهایی که بکارت خود را در ازدحام تکرار، از کف نداده‌اند. شعرهایی که از هاله‌ی اساطیری خود بیرون نیامده‌اند.


گرمای نازکی که از لحن مهربانت منتشر می‌شود مرا در بر می‌گیرد. نفس‌هایم رفته‌رفته از شتاب می‌افتند. زمان توقف کامل می‌کند و عقربه‌ها، به خواب می‌روند. 


هزاران قاصدک، در دلم بال می‌گشایند. هزاران گنجشک خانه‌گُم‌کرده، در من پناه می‌گیرند. «مثل سکوت‌های میان کلام‌های محبت» عریان می‌شوم.


می‌خندی و در امتداد خنده‌هایت، تا فراسوی خواب، تا فراسوی مرگ، تا فراسوی زندگی، تا فراسوی واژه و کلام، پرواز می‌کنم. 


خواب دیده‌ام...