پشت مردمکان مهربانت، اندوهی سالخورده فریاد میکشد
بر فراز شهر میآیی تا از بلندا، ازدحام کسالتبار خیابانها را دستمایهی تسلایی کنی. خیره به اجتماع اینهمه چراغ و نور و بوق و صوت، به اعماق تاریک زخمهایت بخزی و به طغیانی بیندیشی که شاید سالها پیش موعدش بود و تو تأخیر داشتهای. از تراکم سایههای رنگپریده فاصله میگیری تا در هزارتوی تجربههای ازسرگذارندهات درنگ کنی و به آنهمه فریبی بیندیشی که سالها زخمهایت را مرهم بودهاند و اکنون به سادگی و سبکی تو را ترک گفتهاند.
آویزگاههایی که شبحوار رنگباخته و ناپدید شدند و تنهایی بیانتها، درخشان و شرافتمندانهای که لحظههایت را برق میاندازد. مرگ در فواصلی نزدیک به تو، به هزار چهره، جلوه میکند و تو با دستهای خالی تنهاییات، شولای زندگی را، بیوقفه میبافی.
از سکوتها، ترسها و دلهرههای سالیان درازت، فریادی استوار جوانه زده که تو را تولدی دیگر بخشیده است. زاده شدن انسانی نو. انسانی که پایآبله از گردنهها و باریکراههای زندگی، تا انتهای مرزهای بودن قدم فرسوده است. در واحهی مرزی و مشترک مرگ و زندگی.
باد بیپروای مرگ، خیرهسرانه میوزد و نامنتظر، در رواق زندگی گردوخاک به پا میکند و سپس غائله را ترک میگوید. مدتها چشمهایت را میمالی و به هم تنگ میکنی و نگاهت، رواق زندگی را مشوش و مخدوش میبیند. زمان که گذشت و غبارها که فرونشست، میبینی چارهای نداری جز اینکه دستمالی برداری و طاقچههای زندگی را یکی یکی از غبار مرگ بپیرایی.
اکنون تو، بیهیچ افیون و افسونی، تنها با گوشهی آستین تنهاییات، لحظههای خویش را پیراسته و برق انداختهای. قدردان موهبت سکوت، و با لبخندی عاری از افسوس و ندامت، بازی بیامان زندگی را به نظاره نشستهای. شاید اکنون تماشای بازی زندگی برای تو مطبوعتر از درگیر شدن در شعبدهبازی پُررنگ و لعابش باشد. نشستن در فاصلهای از شهر، شهری که از تنهایی به خود میپیچد، و رانندگی در جادههای مزدحم و تنها...
شناوری در اندوه، از تو ماهی چابکی ساخته است. چابک و زیبا. در آوار سنگین بیپناهی و تنهاییات، گوهر تابناک و کمیابی میدرخشد. غنیمتی که از صندوقچهی کودکیات با خودآوردهای و از یغماگری زمان و زمانه مصونش داشتهای: خندههایت... خندههایت... خندههایت...
میخندی و کودکی شنگ و بازیگوشات بیهوا به صحنه میآید. چون قرص رخشان ماهی که سطح برکهای آرام را به نگارستانی بَدل میکند. چشمهایت که تنگ میشود، شاخههای ساکن و پُربرگ جانت را که نسیم خنده به بازی میگیرد، جدیت روح بزرگسالانهات آب میشود و کودکی بینهایت زیبا که پشت دیوارهای زمان گیر افتاده است در تو طلوع میکند. چنان که قرص رخشان ماه در سطح برکهی آرام.
عکس کوچک و دوری را که از کودکیات داری نگاه میکنی. چه شادی و شیدایی سرشاری از تمام مساحت چهرهی کودکیات در قاب عکس میتراود. بازتداعی آن «شادی بیسبب»، آن «خیال دور» و آن چشمهایی که زندگی را مینوشید، یاوری است تو را. دستاویز و دلگرمایی تا به سر و صورت زندگی آب بپاشی و دستش را محکمتر بفشاری.
چشمهای برّاق و چهرهی فوّار کودکیات را نگاه کن و اندوهت را دوست بدار.