عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مرگ‌‌آگاهی و شفقت

{ای یودیستارا، شگرف‌ترین چیز در دنیا چیست؟

یودیستارا پاسخ داد:

شگرف‌ترین چیز در دنیا این است که در اطراف ما مردم در حال مرگند و ما درک نمی‌کنیم که مرگ شامل حال ما هم خواهد شد.}[از کتاب ماهاباراتا]


یکی از عواملی که سبب می‌شود نگاهی شفقت‌آمیز به دیگران پیدا کنیم، آگاهی از میرایی و مرگ آنهاست. وقتی تصور می‌کنیم حتی آنکه اینهمه از او گریزانیم، روزی در نهایت درماندگی و استیصال، مغلوب مرگ می‌شود و در برابر سرنوشت محتوم زوال، ناتوان و ضعیف است، برای او دل می‌سوزانیم.

این موجود، همین که مرا سخت آزرده است، روزی یا شبی، در نهایت عجز، خواهد مُرد و از صحنه‌ی روزگار محو می‌شود. او نیز، چون من، چشنده‌ی دردناکی مرگ خواهد بود. او نیز روزی در بستر مرگ، با هراس و دلهره‌ی جان‌کَندن، رو در رو می‌شود. چهره‌ی پُردرد و حسرت و چشمان نگران او را هنگامه‌ی احتضار تصور می‌کنیم و احساس رقت‌آمیزی پیدا می‌کنیم.

به موجودی که در ناگزیری مرگ، هم‌سرنوشت من است و داغ فنا بر پیشانی دارد، شایسته است به دیده‌ی شفقت نگریست.

 

«سر انجام که در می‌یابیم می‌میریم و همه‌ی موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه‌ی موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.»

(سوگیال رینپوچه؛ کتاب تبتی زیستن و مردن؛ به نقل از: خیره به خورشید، اروین یالوم)

 

«این نومیدی تلخ که زاده‌ی این آگاهی است که همان‌سان که پیش از به دنیا آمدن وجود نداشتی، پس از دنیا رفتن هم فنا خواهی پذیرفت؛ در دلت شفقت یعنی عشق به همه‌ی همنوعان و برادرانی که در این جهان خاکی داری، به این سایه‌های ناشاد که یک‌یک از صندوق عدم فرا می‌آیند و به صندوق عدم فرو می‌روند، به این جرقه‌های آگاهی که لحظه‌ای در ظلمت جاودانه‌ی بیکرانه می‌درخشند، پیدا خواهی کرد. و این احساس شفقت را که به سایر انسان‌ها، به همنوعانت داری، ابتدا به کسانی پیدا می‌کنی که به تو نزدیکت‌ترند. یعنی کسانی که با آنها زندگی می‌کنی؛ و سپس شفقتی شامل و کامل می‌شود و به همه‌ی موجودات زنده و شاید موجوداتی که حیات ندارند و فقط وجود دارند، گسترش می‌یابد. آن ستاره‌ی دور، که شبها در دل آسمان می‌درخشد، روزی خاموش و خاکستر خواهد شد و نخواهد درخشید و نخواهد وجود داشت. همه‌ی آسمان پرستاره چنین سرنوشتی خواهد داشت. چه آسمان بیچاره‌ای!»

(درد جاودانگی، میگل د اونامونو؛ ترجمه‌‌‌ی بهاء الدین خرمشاهی)

 

آنان‌که از بیماری مشابهی رنج می‌برند و در سالن انتظار ویزیت پزشک هستند، کم‌وبیش احساس شفقت‌آمیز و همدردانه‌ای به هم دارند.

ما همه می‌میریم، پس کمی با هم مهربان‌تر باشیم.


ابوالعلاء معری گفته است:


«أقلّقتُمُ السابِحَ فی لُجّة

و رُعتُم فی الجوّ ذاتَ الجناح

هذا و أنتم عرضة للفنا

فکیف لو خُلّدتم یا وِقاح؟!


آیا ماهیان دریا را مضطرب می‌کنید

و پرندگان آسمان را می‌ترسانید

چنین‌اید در حالی‌که فانی هستید،

شرم‌تان باد! اگر جاودانه بودید چه می‌کردید!»


قاعدتاً از آدمیان فناپذیر و آگاه از فنای خویش، آدمیانی که «بال‌های مرگ هر دقیقه بر سر و صورت‌شان سابیده» می‌شود، انتظار می‌رود که درک همدلانه‌ای از دلهره‌ی موجودات فانی دیگر داشته باشند. انتظار می‌رود که بهتر درک کنند رویارو شدن با مرگ چقدر خوف‌انگیز و دلهره‌زاست و از این‌رو به حیات موجودات دیگر حرمت بگذارند. 

ابوالعلاء معرّی می‌گوید از کوتاهی فرصت و زوال‌ محتوم خویش باخبرید و چنین می‌کنید، اگر جاودانه ‌بودید چه می‌کردید.