✍️شیما محمدیان
۲۰ اسفند ۹۲
روزی که عاشقت شدم یادم نیست، نمیدانم دقیقاً کی و کجا عاشقت شدم؟! نمیدانم باران میبارید یا هوا ابری بود!
پالتوی خزدار میشیام را پوشیده بودم با یک دیکشنری در بغلم. میخواستم تیپ آدمهای با شخصیت را بگیرم، راستش کمی به خود میبالیدم. اما نمیدانم که کجای این کار (که یک کتاب با دو برابر وزنت را در یک پیادهروی طولانی زیر بغل بگیری) روشنفکرانه است؟! حتی یادش مرا میخنداند.
میدیدمت، آن طرف خیابان، چند قدم میرفتی و چند ثانیه سر میگرداندی. ای کاش میدانستم در آن ثانیه ها چه در وجودت رخ میدهد.
از همان اول صبح که به مدرسه میرفتم حسی به من میگفت که اتفاقی بزرگ قرار است رخ دهد!
نمی دانم دقیقا کی و کجا عاشقت شدم؟!
شاید آن لحظهای بود که برای اولین بار درِ خانهمان باز شد و چشمهایم به چشمهایت گره خورد... و نگاهم با نگاهت پیوند... شاید آن وقت که تمام جریانهای خونی بدنم، انگار به گونههایم ختم میشد. هیچوقت گونههایم دیگر آنگونه سرخ نشدند.
وقتی که اولین بار با تو سخن میگفتم شاید ضربان قلبم به دویست ضربه در دقیقه میرسید. و ناگهان چنان آهنگ تندی به خود میگرفت که میترسیدم اطرافیان (از صدایش به رقص درآیند!) صدایش را بشنوند. آن وقتها که تو میرفتی و از کوچه عبور میکردی و نگاه من به دنبال تو و آرزوی من (که ای کاش کوچه پایانی نداشت) که هیچگاه رنگ حقیقت نیافت. تو میرفتی و نگاه من گم میشد در انبوه بیکران غمها و دلتنگیها تا وقتی که دوباره بازگردی و دستهایت را به من بدهی. و دستهایت...
آن روزها که پادشاه اندیشههایم بودی در تنهاییهایم با تو بودم و نواری که برایم آورده بودی، هدیهای بود که تنهایی من با خیالت را در هم میشکست و در گوشم نجوا میکرد:
دلتنگیهای آدمی را باد ترانهای میخواند... سکوت سرشار از سخنان ناگفته است، از حرکات ناکرده، اعتراف به عشقهای نهان و شگفتیهای بر زبان نیامده، در این سکوت حقیقت ما نهفته است. حقیقت تو و من.
و من همیشه ناگفتههای سکوتم را آنقدر تکرار میکردم که از یادم میرفت. آن روزها که عاشق شده بودم، بیدلیل میخندیدم، بیدلیل گریه میکردم.
من مجنون شده بودم یا لیلی بودم؟!
میگویند انرژی از بین نمیرود بلکه تنها از صورتی به صورت دیگر تغییر مییابد.
هنوز هم گاه گاهی بیدلیل شاد میشوم و بیدلیل غصهدار.
دیگر آنگونه عاشق نمیشوم. دیگر آنگونه گونههایم سرخ نمیشود، ضربان قلبم بالا نمیرود.
اگر گاهگاهی میبینی که در سکوت از پنجره به آن سوی آبیها خیره میشوم و ناگهان نغمهی بلبلی چنان مست و سرخوشم میسازد که میخواهم کلّ عمرم را به پای نغمههای خاطرهسازش بریزم، زمانی که بیصدا به خاطر خشک شدن رؤیاهای نهالی کوچک اشک میریزم یا وقتی در حیاط، تا قد گلهای کوچک آبی خم میشوم تا پچپچ خاطرههایشان را گوش کنم. یا وقتی که مدتها منتظر سر در آوردن جوانهای از پوست پیر و شیاردار درختهای خانه میشوم، آنگاه که تولد غنچهای چنان نور امیدی در فضای روحم میتاباند که از شادی میخواهم به همهی دنیا عشق بورزم: بدان که؛ هنوز هم عاشقم. هنوز هم گنجشک عشق در وجودم لانه دارد. عشقم از بین نرفته، بلکه تنها صورتش تغییر یافته است.
نمی دانم دقیقا کی و کجا عاشقت شدم؟!
اما میدانم که دست خودم نبود. اتفاق افتاد. اتفاقی که تا پایان عمر شیرینیاش را زیر زبان مزمزه خواهم کرد.
آنگاه که به تو نگاه میکنم و از تو سرشار میشوم هنوز هم عاشقم، میدانم که فردا هم که خورشید سلامی دوباره به من میکند؛ باز هم عاشق خواهم بود و فرداهای دیگر...
اما فقط نمیدانم که در چه صورت و شکلی این بت عیار برخواهد آمد و بر من طلوع خواهد کرد و خوب میدانم که عشق را هیچ پایانی نیست. و خوب میدانم که
«هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود...»
هنوز هم عاشقم...