«عاشقان بیآنکه بخواهند، علی رغمشان، هرگز جز مرگ در پی چیز دیگری نبودند!»(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپونویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
مگر نه اینکه میخواهیمش تا صدای عقربهها را نشنویم. بار زمان را از شانههای ما بر میدارد، تا دلهرهی ناپیدای مرگ، ما را ترک کند. عشق، خواهر مرگ است و بهرغم آنکه میخواهد وامگزار زندگی باشد، ما را هر چه شبیهتر به مرگ میکند. چرا که مثل مرگ، صدای عقربهها را محو میکند و مثل مرگ، بار زمان را از شانههای ما بر میدارد.
خواهان عشق را، تنها مرگ، سیراب میکند.
خواهان عشق، عاشق بیزمانی است و دستهای سخاوتمند مرگ، بیزمانی میبخشد. منتها به که؟ به کسی که نیست؟
«عشق
شبیه مرگ است
اما همیشه شبیه بهار از راه میرسد
ابتدا
از فرق سر تا نوک پا شکوفه میزنی
بعد
همچون برگهای پاییزی فرو میریزی
و به یک درخت عریان تنها تبدیل میشوی...
عشق شبیه مرگ است
اما روی کره زمین حتی یک انسان نمیتوان یافت
که در طول زندگیاش
حداقل یک بار از خدا مرگ نخواسته باشد.»(روستم بهرودی/ آذربایجان، ترجمه :صالح سجادی)