یک. خیام:
در اندیشه خیام، ما با مرگ، تمام میشویم. حیات دوبارهای در کار نیست. او پژمردن لالهها را که دیگر به زندگی بازنمیگردند شاهد میگیرد. مگر دیدهاید همان لالهای که پژمرده، دوباره شکوفا شود؟
زنهار به کس مگو تو این راز نهفت:
هر لاله که پژمرد نخواهد بشکفت
از طرفی چه کسی از این سرا گذشته و دوباره به جمع زندگان بازگشته است؟
کس را نشنیدیم که آمد زین راه
راهی که برفت و راهرو بازنگشت
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران عالَم چون است
از جملهی رفتگان این راه دراز
بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟
آدمی از جنس فلز و طلا نیست که در خاک مینهند و دوباره بیرون میآرند. آدمی در خاک میپوسد و تمام میشود:
تو زر نهای، ای غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بیرون آرند
او اطمینان دارد که بازآمدنی نیست:
می خور که هزار باره بیشت گفتم
بازآمدنت نیست چو رفتی، رفتی
همه میدانند که هر جنبندهای چشندهی طعم مرگ است، اما خیام به چیز دیگری هم باور دارد: آنکه رفته، بازنخواهد گشت.
آنها که به جایند نپایند بسی
و آنها که شدند کس نمیآید باز
کس را نشنیدیدم که آمد زین راه
راهی که برفت و راهرو بازنگشت
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
که احوال مسافران عالَم چون است
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز
تا زو طلبم واسطهی عمر دراز
لب بر لب من نهاد و میگفت به راز
می خور که بدین جهان نمیآیی باز
با این حال، او به واقعیتی که اعتقاد دارد، خرسند نیست. دلش میخواهد امید بردمیدنی بود:
کاش از پس صدهزار سال از دل خاک
چون سبزه امید بردمیدن بودی
این اندیشه که همه چیز رو به نیستی دارد و هر آنچه نیست میشود دیگر بار به زندگی باز نمیگردد، جهان را در نگاه او عاری از معنا و بیارج و قدر میسازد. این جهانِ خالی از معنا را چگونه باید سر کرد؟ پاسخ خیام صریح و ساده است: لذت بُردن.
می نوش که عُمری که اجل در پیِ اوست
آن به که به خواب یا به مستی گذرد
زندگی بیمعناتر از آن است که صرف کوشش و هوشیاری گردد. باید به بطالت و عشرت، روزگار گذراند و بس.
قبل از آنکه پیمانهی ما را از خاک پُر کنند، بهتر است از باده و اسباب عیش و لذت، بیاکنیم:
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زان پیش که پر کنند پیمانهی ما
یک کوزهی می بیار تا نوش کنیم
زان پیش که کوزهها کنند از گِل ما
چون عهده نمیشود کسی فردا را
حالی خوش کن تو این دل سودا را
بر آتش غم ز باده آبی میزن
ز آن بیش که در خاک روی باد به دست
اگر زاده میشویم تا بمیریم، پس معنا و مقصود از آفرینش چیست؟ به گمان خیام وقتی کوزهگری کوزهی لطیفی را میسازد و سپس آن را میشکند، به این معناست که هیچ مقصود ارجمندی را مدنظر نداشته است:
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف
میسازد و باز بر زمین میزندش
بنگر به جهان چه طرف بربستم، هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم، هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم، ولی چو بشکستم هیچ
اگر پایان، نیستی است، امروز هم بیاعتبار است:
چون عاقبت کار جهان نیستی است
انگار که نیستی چو هستی، خوش باش
چون آخر کار جهان نیستی است
انگار که نیستی و آزاد بزی
هر چه هم از زندگی متنعم شوی، وقتی به پایان رسید گویی که خوابی دیده باشی:
با یار چو آرمیده باشی همه عمر
لذات جهان چشیده باشی همه عمر
هم آخر کار رحلتت خواهد بود
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر
حاصل همهی تلاشها و کاهلیها یکسان است، چون در نهایت همه به عدم میپیوندیم:
گر پادشهی و گر گدای بازار
این هر دو به یک نرخ بود آخر کار
او تصریح میکند که جهان «بیهوده» و «فرسوده» است:
ای دوست غم جهان بیهوده مخور
بیهوده غم جهان فرسوده مخور
چون بود و گذشت و نیست نابود پدید
خوش باش، غم بوده و نابوده مخور
شمعی که خاموش میشود و جامی جمشیدی که میشکند، دیگر هیچ است. هیچ در هیچ.
راز آفرینش و معنای زندگی را هرگز نمیتوان دانست. وقتی زندهایم نمیدانیم، طبیعتاً وقتی که مردیم هم نخواهیم دانست:
امروز که با خودی ندانستی هیچ
فردا که ز خود روی چه خواهی دانست؟
معلوم نشد که در طربخانهی خاک
نقاش من از بهر چه آراست مرا
کس مینزند دمی در این عالَم راست
کهاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
رفتیم به اکراه و ندانیم چه بود:
زین آمدن و بودن و رفتن مقصود
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
که این آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
چون کار جهان با من و بیمن یکسان
پس من به چه کار این جهان آمدهام؟
انگار آمدن و رفتن ما هیچ تأثیری در این جهان ندارد. نبودیم و خللی در جهان نبود، میرویم و خللی در جهان نخواهد بود:
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود
نی نام ز ما و نی نشان خواهد بود
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل
زین پس چو نباشیم، همان خواهد بود
تا کی ز قدیم و مُحدَث ای مرد حکیم؟
چون من رفتم جهان چه محدث چه قدیم
از آمدن و رفتن ما سودی کو؟
وز تار امید عمر ما پودی کو؟
در چنبر چرخ جان چندین پاکان
میسوزد و خاک میشود دودی کو؟
اصلا دنیا ارزش شناختن ندارد. ارزش واکافتن که قدیم است یا حادث. وقتی فاعل شناسا روزی خواهد مُرد دیگر چه اهمیتی دارد که جهان قدیم است یا حادث؟
اگر از آفرینش این کوزه مقصودی بوده است، پس چرا میشکند و اگر از افروختن این شعله معنایی مدنظر است پس چرا خاموش میشود؟
اما خیام در همه جا دربارهی معنای زندگی لاأدری و ندانمگرا نیست. او به هیچ بودن زندگی باور دارد:
دنیای دیدی و هر چه دیدی هیچ است
و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است
سرتاسر آفاق دویدی هیچ است
وآن نیز که در خانه خزیدی هیچ است
پایان سخن شنو که ما را چه رسید:
از خاک برآمدیم و بر باد شدیم
چون آخر کارِ جهان نیستی است، هر کاری که کنی، هیچ در هیچ است، مگر اینکه دمی به عشرت و شادی سر کنی:
هر چند در احوال جهان مینگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است
جهان چنان بیهوده و هیچ در هیچ است، که اصلاً بهتر بود زاده نمیشدیم:
خرم دل آنکه زین جهان زود برفت
آسوده کسی که خود نیامد به جهان
گر آمدنم به من بُدی، نامدمی
ور نیز شدن به من بدی کی شدمی؟
به زان نبدی که اندرین دیرِ خراب
نه آمدمی، نه بُدمی، نه شدمی!
خلاصه اینکه آگاهی از مرگ، زندگی را در نظر خیام بیمعنی میکند. اگر بناست «من» نیست شوم، دیگر هیچ چیز ارزش کوشیدن ندارد. جهان به بود و نبود من بیاعتناست، پس آن بهتر که من هم به بود و نبود جهان بیاعتنا باشم و همین چند روزه زندگی را صرف عشرت و شادکامی کنم.
زندگی بیمعناست، چرا که میدانم خواهم مُرد و حال که چنین است تنها کاری که بخردانه است شاد زیستن است.
نزد خیام نه نظام جهان، نظامی اخلاقی است و نه خوبی و بدی اخلاقی پاسخ درخور مییابند. او توصیهای به اخلاقیزیستن هم ندارد. به آزادگی از قید و بند و خدمت دیگران توصیه میکند، اما عشق و از خودگذشتگی و افشاندن بذر نیکی، در چارچوب نگاه او جایی ندارد. جهان مزرعهی خوبی برای بذرهای خوبی نیست.
از اینرو اگر چه خیام نشستن لبِ جوی و شنیدن آواز و همنشینی با ماهرویان و بادهپیمایی را پیشنهاد میکند، اما «دیگری» چنان که «دیگری» است و باید به او عشق باخت، به رسمیت شناخته نمیشود. «دیگری» در نزد خیام در حدّ اسبابِ طرب و عشرت است و بس. زندگی و زندگان، در منطق او حتی ارزش دوست داشتن ندارند. برای او جهان و دیگری، «آن» است و نه «او». یک «منِ» بزرگ که همه چیز را با خود میسنجد و چون مینگرد که جهان به هست و نیست او بیاعتناست، خود را آزاده و رها از هست و نیست میدارد. رها از شوق دانستن، بذر نیکویی کاشتن و دل به عشقی سوختن. نه عاشقانه دل میسپارد و نه سرمایهی عمر را خرج فضیلت اخلاقی و نیکوکاری میکند. جهان عبث است.
من خواهم مُرد. جهان به مرگ من بیتفاوت است. زندگی بیمعناست. با این حال، بهترین کار، شاد زیستن است. این عُصارهی اندیشهی خیام در رویارویی با مرگ است.
دو. حافظ
تقریر نظرگاه حافظ در رویارویی با مرگ دشوار است. هر چه باشد او «سرحلقهی رندان جهان» و «شاه شوریدهسران» است. در مذهب او هم صمدپرستی رواست و هم صنمپرستی. هم «خرقهی زهد» و هم «جام می». جمعیت را در پریشانی یافته است و خود گفته: «حافظم در مجلسی دردیکشم در محفلی». حافظ تا نیمهی راه با خیام همراهی میکند. او نیز چون خیام از هر بهانهای برای شاد زیستن استفاده میکند و جهانی را که چنین آغشته به فناست آن قدر و منزلت نمیبیند که صرف غم شود.
دمی با غم به سر بردن جهان یک سر نمیارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمیارزد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا
حیف است ز خوبی که شود عاشق زشتی
در چشم او هم، دنیا بادسرشتتر از آن است که سود و زیان آن اسباب نگرانی و تألم خاطر باشد و چون سود و زیان و مایه، جملگی از بین میروند، نباید بهر این معامله غمگین شد:
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار
ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
سود و زیان و مایه چو خواهد شدن ز دست
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی
پیش رندان رقم سود و زیان اینهمه نیست
او نیز چون خیام مرگآگاه است. هوشیارانه به زوالپذیری عالم مینگرد و دل خود را از شادی آباد میخواهد. حال که همه چیز فانی است، چاره نه زهد و پرهیز، که شادخواری و سرمستی است.
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
که دایم در صدف گوهر نباشد
غنیمت دان و می خور در گلستان
که گل تا هفته دیگر نباشد
چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان
که دوران ناتوانیها بسی زیر زمین دارد
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
ای دل ار عشرت امروز به فردا فکنی
مایه نقد بقا را که ضمان خواهد شد
با این حال حافظ مادینگر نیست. به رغم مرگ، ساحتی متعالی و واقعیتی غایی در کار است و جهان نه مجموعهای از دمهای فرّار و بیبازگشت، که به درازای ازل تا ابد است. خیام میگوید: «وابستهی یک دمیم و آن هم هیچ است!» اما در جهاننگری حافظانه هستی بسیار دامنفراختر از ارزیابیهای مادّی است.
زین قصّه هفت گنبدِ افلاک پرصداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ازلی در کار است و ابدی. او به موازات اینکه سرشت این جهان را فانی و آدمی را میرا میبیند، اما به اقلیمی سرمدی نیز دلگرم است. کوتاهی و ناپایایی این جهان، او را به اغتنام صحبتِ عزیز گل دعوت میکند و آن اقلیم سرمدی، او را به سرّ خلقت که «عشق» است فرامیخواند.
حافظ علاوه بر دعوت به شادباشی و سرکشیدن جرعههای طرب، به «نیکویی» و «عشق» نیز فرامیخواند:
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
مهربانی روزگار، ده روزی بیشتر نیست، حال که چنین است تا میتوانی فرصتهای نیکی کردن را از کف مده. انگار آنچه در این کاروانسرا میمانَد تنها «خوبی» و امر اخلاقی است و تنها چیزی که در این مزرعه ثمر میدهد، «مهر» و «خوبی» است. هر چه جز «عشق» و «خوبی اخلاقی» فناپذیر و از دسترفتنی است:
هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
هیچ چیز بقایی ندارد مگر نیکویی و مهر که از گزند فنا مصون است، چرا که سرشتی ازلی دارد و آنچه بیآغاز است، بیپایان هم هست:
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
او تنها به کام گرفتن از لذائذ جهان فرانمیخواند، بلکه عشق را چونان رازی سرمدی که غایت زندگانی است جستجو میکند:
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
ما قصهی سکندر و دارا نخواندهایم
از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس
در این منزلگه خاکیِ چندروزه، تنها نهال دوستی به بار مینشیند و مایهی کامیابی میشود:
درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد
نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد
9
تا درخت دوستی بر کی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
با اینحال، وقف دوستی و مهربانی شدن، مغایرتی با تنعم از جلوههای فانی و فریبای حیات ندارد و زُهد محکوم و نکوهیده است.
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
شیوهی او، شیوه پرهیز نیست. چرا که پارسایی او دوستی و مهر است و میتوان دل به عشق سپرد و عاشقانه از جهان کام گرفت.
خیام تنها به عشرت و تنعّم فرا میخواند و دعوتی به جانبِ عشق نمیکند. خیام عاشقانه به هستی نمینگرد. نگرش او لذتجویانه است. اما برای حافظ، عشق مهمترین مصداق «کارِ خیر» است که نیاز به هیچ استخارهای ندارد:
هر گه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
در نظر خیام، آمد و رفتِ آدمی در پهنهی گیتی بیدلیل و بیمعناست. اما در چشم حافظ، نقش مقصود از کارگاه هستی، عشق ورزیدن است:
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
و نشان کسی که با ساحت قدسی عالَم در پیوند است، عاشقی است:
نشان اهل خدا عاشقی است با خود دار
که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم
تنها سلوک راستین و سیر صادق، سیرِ عاشقانه است:
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
هر که عاشقوش نیامد در نفاق افتاده بود
و هر که خالصاً دل به عشق سپرد، رستگار است و اگر کسی معنای زندگی خود را در عشق بجوید، فرقی نمیکند که اهل خانقاه باشد یا خرابات. امر مقدس، در مواجههی عاشقانه با زندگی تجربه میشود و بس:
در عشق خانقاه و خرابات فرق نیست
هر جا که هست پرتو روی حبیب هست
عاشق که شد که یار به حالش نظر نکرد
ای خواجه درد نیست وگرنه طبیب هست
و عشق، جامع همهی مواهب موعود است:
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان به جوی
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
او به گلبانگ سربلندی اقرار میکند که «بندهی عشق» است و بر لوح دلش جز الفبای دوستی نقش نکردهاند و هیچ پیشهای جز دوست داشتن ندارد:
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
همیشه پیشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند
وین همه منصب از آن حور پریوش دارم
دلا در عاشقی ثابت قدم باش
که در این ره نباشد کار بی اجر
حافظ عشق را حقیقتی سرمدی میداند که از ازل در دل او مشق کردهاند و خمیرهی جانش را به آن سرشتهاند:
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
با این حال، و به رغم آنکه حافظ راز سرمدی جهان را عشق میداند و «خوبی» و «مهر» را پاینده و ماندگار میبیند، اما ظاهراً چندان به آموزهی رستاخیز و حیات دوباره اعتنایی ندارد. آری، از نظر او، «خوبی» و «مهر» جاودانهاند، همچنان که بیآغاز و ازلی بودهاند، بیپایان و ابدیاند. اما آدمی فرصت محدودی در اختیار دارد. و البته همان فرصت محدود را بهتر است وقف عشق و خوبی کند.
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
عشق میماند، اما آدمی نمیپاید. اگر چه نغمهی محبتی که در هستی پراکنده است مداوم و پایدار است:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریدهی عالَم دوام ما
در میان مواهب زندگی نیز هیچ چیز به اندازه معاشرت با دوستان و قدردان حضور هم بودن، شایسته توجه و مراقبت نیست. صحبت دوست را بیش از هر چیز دیگری باید دریافت، قدردانست و مغتنم شمرد.
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
حافظ از بهر تو آمد سوی اقلیم وجود
قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
شب صحبت غنیمت دان که بعد از روزگار ما
بسی گردش کند گردون بسی لیل و نهار آرد
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند