عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

«پدرم وقتی مُرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند»

حرف غریبی است که شاعر کاشان_ ساکن خانه‌ای در طرفِ دیگر شب_ سهراب سپهری با ما گفته است. آخر یعنی چه؟ چرا و چگونه پاسبان‌ها که یادآور زور و قانون و گرفت و بست‌اند شاعر می‌شوند؟ آن‌هم درست وقتی که پدر می‌میرد؟ مرگ پدر چگونه توانسته از پاسبان‌ها شاعر بسازد و ضخامت قانون را به لطافت شعر بَدَل کند؟ 

سهراب سپهری در نامه‌های خود اشاره‌ی راه‌گشایی می‌کند و ما را به مضمون شعر خود نزدیک می‌سازد:

«وقتی پدرم مرد، نوشتم: پاسبان‌ها همه شاعر بودند. حضور فاجعه، آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه، آن طرف سکه بود. وگرنه من می‌دانستم و می‌دانم که پاسبان‌ها، شاعر نیستند. در تاریکی، آن قدر مانده‌ام که از روشنی حرف بزنم.»(از نامه‌های سهراب سپهری؛ به نقل از:‌ هنوز در سفرم، به کوشش پریدخت سپهری، نشر فرزان)

این تعبیر چنان که خود او می‌گفت «چه وزنِ گرمِ دل‌انگیزی» دارد. مرگ فاجعه است، اما فاجعه می‌تواند لحظه‌ای هم که شده نگاه تو را تلطیف کند. نگاهت که تلطیف شد جهان لطیف‌تر می‌شود و پاسبان‌ها در چشمانت شاعر می‌شوند. شعریتِ هر چیز بیش از همه به لطافت نگاه تو بستگی دارد. فاجعه، ضربه‌ی سهمناکی به تو می‌زند و با لرزه‌ای که به همراه خود می‌آورد تو را می‌تکاند. از چه؟ از هر آنچه از جنس غفلت است و شکنندگی و سست‌نهادی زندگی را از یاد تو بُرده است. فاجعه و مرگ می‌تواند با لرزه‌های خود تو را بتکاند. تکانه‌هایی که حسگر‌های عاطفی و زیبایی‌شناختی تو را گیراتر می‌کنند. آن‌وقت شاید پاره‌ای از لبخند خدا را بر روی لجن ببینی و از حیرت لبالب شوی: «بر لبِ مردابی، پاره‌ی لبخند تو بر روی لجن دیدم، رفتم به نماز»(سهراب سپهری)

پدرم وقتی مُرد، پاسبان‌ها همه شاعر بودند. چرا که تکانه‌ی مرگِ پدرم گیرنده‌های مرا فعال‌تر کرده بود و هر چه گیراتر باشم زیبایی گواراتر است. 

شاهرخ مسکوب نیز به دنبالِ تجربه‌ی مرگِ محبوبی که در جوانی داشت، حالی شبیه سهراب تجربه کرده است:

«بیست و چهارساله بودم و... نخستین عشق من بود. از من خیلی بزرگ‌تر بود و خوشگل هم نبود ولی در نظر من سراسر زیبایی بود. روح و جسمش را چنان دوست داشتم که گویی وجودش ضرورت هستی من بود. گاه‌گاه دزدانه می‌دیدمش و جز این، همیشه خیالش در من بود و با فکر او زندگی می‌کردم. اول که خبر را شنیدم هیچ نفهمیدم و بعد که به خود آمدم، مصیبت من همه‌ی جنبه‌های شخصی خود را ناگهان از دست داد. یک‌باره دیدم که بشر چقدر عاجز است و چون مرگ می‌رسد، گر چه بی‌گاه و ستمکار باشد، باید با دست بسته و چشم‌های باز سر فرود آورد. آن‌وقت‌ها بشردوستی احساساتی و بی‌منطقی داشتم. انسانِ پندار خودم را واقعیت انسان می‌انگاشتم و می‌پرستیدم. هرگز نمی‌خواستم بپذیرم که چنین انسانی این‌قدر زبون و بیچاره‌ی نظامی کور و سنگدل باشد. این درد مرا می‌کشت. به گمان من این نظام در طبیعت بود اما نفس طبیعت نبود بلکه طبیعت نیز اسیر آن بود. در نتیجه همدردی خاموش و عمیقی با همه‌ی طبیعت، با خاک و آب و گل و گیاه احساس می‌کردم. گویی با آن‌ها یکی هستم، همه با هم غصه می‌خوریم و در اندوه رشد می‌کنیم تا پژمرده شویم. چقدر همه‌ی دنیا در نظر من دردمند و زیبا شده بود و چقدر من مهربان و خوب شده بودم. با جهان در آمیخته بودم و دیگر نه تنها بودم و نه بی‌امید. مرگ روح مرا خوب و لطیف کرده بود. اولین روزها که گذشت با کمک ناپیدای مادرم پا شدم و با بد و خوب روزگار ساختم. من در اعماق فرورفته بودم و او تخته‌پاره‌ای بود دستخوش امواج که خود را به من می‌نمود ولی من می‌دیدمش و اندک‌اندک خود را بالا می‌کشیدم. و آن‌ وقتی که مثل دانه‌ای از دل خاک بیرون آمدم دیدم که چقدر با طبیعت آمیخته و یکی هستم. // شاهرخ مسکوب، ۱۷ / ۳ / ۴۳»

البته فاجعه و لرزش سهمناک آن همه کس را گیراتر نمی‌کند. غالباً آدم‌ها پس از فاجعه از درون می‌پژمرند و یا در خود آوار می‌شوند. دریچه‌ها را مسدود می‌کنند و در انزوای خود پنهان می‌شوند. نبوغ عاطفی بالایی می‌خواهد که در اثر ضربه‌های فاجعه بیدارتر شوی که جهان تا چه مایه سست‌نهاد و شکننده است و آن‌وقت جوش و خروش‌ات را معطوفِ «بودن» و نظاره‌ی هستی کنی تا تصاحب و «داشتن» چیزها...  هوش عاطفی و معنوی والایی می‌خواهد که فاجعه را تاب بیاوری، و اجازه دهی آگاهی حاصل از فاجعه و مرگ، نگاهت را لطیف‌تر و ژاله‌بارتر کند.

من که سال‌ها گذشت تا تنها بتوانم معنای شعر سهراب را بفهمم. عُمری دگر بباید بعد از وفات ما را...