عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

درنگی در شعر سهراب

«دیدم که درخت، هست.

وقتی که درخت هست

پیداست که باید بود،

باید بود

و ردّ روایت را

تا متن سپید

دنبال کرد

اما

ای یأس مُلوّن!»(سهراب)


اتفاق می‌افتد که نگاهت ناگهان به هستیِ درخت گره می‌خورد. انگار در اثر مکاشفه‌ی مهمی به تازگی دریافته‌ای که درخت، هست. فارغ از اینکه چه شکل و رنگ و چه نام و اصل دارد و فارغ از اینکه متعلق به چه کسی است. اینها را پیش‌تر می‌دانستی. اما اینکه «هست»، دریافتی بوده که جز در پیِ مکاشفه‌ای ژرف حاصل نمی‌شد. درخت، هست و نفخه‌ای از روح هستی را دارا است. هست و همین آگاهی از هستیِ درخت کافی است که تو را به بایدی برساند: باید بود. اینبار حق داری مغالطه‌ی‌ گذر از هست به باید را مرتکب شوی. از هستیِ درخت به باید بودنِ خود پُل بزنی.


اما درخت آغاز روایتی تازه است. نقطه‌ای در امتداد روایتی است. ردّ روایت را باید دنبال کنی تا به «متنِ سپید» برسی. نقطه‌ها، حرف‌ها، کلمه‌ها و جمله‌ها همگی قرار است تو را به آن متنِ بی‌نقطه‌ی بی‌حرفِ بی‌کلمه‌ی بی‌جمله برسانند. به متنِ سپید. همان که نام دیگرش «هیچستان» و «هیچِ ملایم»‌ است. عارفان به آن جهانِ وحدت می‌گویند. بایزید می‌گفت: «این همه گفت‌و‌گوی و مشغله و بانگ و حرکت و آرزو بیرون پرده است، درونِ پرده خاموشی و سکونت و آرام است.». متنِ سپید، آن سوی خاموش و ساکن و آرامِ پرده است. تا حالا متنِ سپید خوانده‌ای؟


آگاهی حقیقی آن است که راه‌افروز آن متنِ سپید باشد. دستگیر ما در رسیدن به آن متنِ بی‌رنگ. با اینهمه همیشه «یأس ملوّن» راهزنی می‌کند. نومیدی‌هایی که هر بار رنگی تازه می‌گیرند و در جامه‌ای نو، طرّاری و راه‌زنی می‌کنند. نومیدی‌ها ملوّن و رنگارنگ‌اند و مقصد مطلوب، متنی سپیدرنگ است. همیشه چیزهایی هستند که تو را از پی‌جویی آن متنِ سپید باز می‌دارند. توجه تو را از اینکه درخت هست، به اینکه درخت چگونه است، متعلق به کیست و چه فایده‌ای دارد، منحرف می‌کنند. به اسم دردمندی اجتماعی، به هیأتِ کنج‌کاوی ذهنی، در شمایلِ پرهیز از خوش‌باوری، تو را از پی‌جویی «متنِ سپید» بازمی‌دارند. همیشه‌ درخت هست. همیشه عطف توجه به هستی درخت، رشته‌ی روایت را تا آن متنِ سپید به دست می‌دهد. اما همیشه _ای وای_، همیشه، یأس‌های رنگینِ فریبا...