بهار که شد
حضرت خلّاق در او میدمد. ایمان میآورد و سبز میشود. اقرار میکند و جوانه میزند. خدا اعتقاد او نمیشود؛ در او میشکوفد.
چه اعتراف شکوفایی!
تابستان، موسمِ عمل صالح است. میوه میدهد و میبخشد. میوهها، ترجمهی احوال او هستند. میوهها تصدیقاند.
چه گواهیِ پُرباری!
پاییز که میشود
میپژمرد و نومید میشود. شک میکند و عقب مینشیند. پنجرهها را میبندد و در خود فرو میرود.
چه تردید خوشرنگی!
زمستان، هنگامهی انتظار و چشمبهراهی است. انتظارِ وزشی، تابشی... چشمدوخته به شکافهای پوشیدهی آسمان، به امید ریزشِ لبخندی. لباسها را تماماً کَنده و در هوای تنفّس دوبارهی خدا، برهنه میشود. میداند که نفَسِ خداست که او را آبستن از ایمان میکند و از او جز «آمادگی» کارِ دیگری برنمیآید.
چه شکیباییِ پذیرایی!