تنها باری که من توانستم شایگان را ببینم در جلسهی رونمایی از کتابِ «جنون هوشیاری» بود. پرسیدم از این حرفِ سهراب که «غم، اشارهی محوی به ردّ وحدت اشیاست» چه میفهمید؟ گفت نمیدانم. گفتم کدام شعر سهراب را دوستتر دارید؟ گفت: صدای پای آب. اینها را پرسیدم چون میدانستم از دوستان نزدیک سهراب بود و در اواخر حیات شاعر و با همکاری خودِ او، بخشی از اشعار سهراب را به فرانسه برگردانده بود. فقط نمیدانم از سرِ بیحوصلگی جواب سؤال اول من را نداد یا واقعا نمیدانست. آمده بود بیرون سیگاری دود کند که مزاحم خلوتش شدم. حق داشت هر چه بود.
—
خواب دیدم: تبسم به سختی ناخوش است و در بین راه استاد ملکیان را میبینم. عرض حال میکنم. میگوید چند بار آیةالکرسی و معوذتین را بخوان و بر او بدم... جگرم حال میآید.
—
خواب دیدم: جمعی سه چهار نفری است و من کنار خودم نشستم. خودم در سنین اواخر دوره دبستان یا اوایل راهنمایی. نخستین بار است که چنین خوابی میبینم. من، او نیستم. کنار او هستم. حضورش را درمییابم و از اینکه توانستهام کنار نوجوانی آکنده از شور و امید و طراوت که زمانی خودم بودم باشم، حس سرشاری دارم. وای خدای من. او منم. منی که آنسوی زمانها مُرده است. صورتم را به صورتش نزدیک میکنم و میخواهم تا از ما که به ظاهر دو نفر و درحقیقت یک نفر در دو زمانِ به کلّی مجزا هستیم، عکس بگیرند. عکسی که شاید گسست زمانی را بهتر نشان دهد.
—
وقتی داشتی قسمت غولغولکِ زیزیگولو رو میدیدی گفتم که دخترکم ممکنه شب به وقتِ خواب اذیت بشی. گفتی نه. قصه س. داستانه. دیشب در خلوت نزدیک خواب و وقتِ رقّت و حضور مهیب سکوت، بیقرار بودی و ترسان از غولغولک. به آهستگی دلهرهات را بازگو میکردی. غولغولک از کتابِ قصهی زیزیگولو بیرون آمده بود و چهرهی ترسناکی داشت. لابد نگران بودی از مرزهای نازک قصه بیرون بزند و چنگی به سطح واقعیت بکشد. هنوز نتوانستهای میان قصه و واقعیت خطِ حایلی بکشی. بیشتر از غولغولکِ قصه به غولِ غلبهناپذیر تنهایی فکر میکنم. تنهایی سهمناکی که به هیچروی غلبهپذیر نیست. چه کسی میتواند به خالیِ بیپایانِ کسی دیگر درآید و بر اضلاعِ لرزان و نگران او، نگاهی حامی بیفکند. طفلکم، در دنیای فکر و خیال خویش، چه تنها و بییاور است. من هم وقتی بچه بودم نقطهی عزیمت آگاهیام از تنهایی همینجا بود. در آغوش مادر خوابیده بودم. خوابیِ ترسناکی میدیدم و بیدار میشدم. مادرم نیمهخواب و نیمهبیدار دلداریام میداد که چیزی نیست، بخواب. اما نمیتوانست در خواب، کنارم باشد. آنجا عالَمِ بیکسی و بیچارگی بود. همین است زندگی....
—
و شعر گفتن، گاهی، حاشیه رفتن است. روپوشی بر صراحت شعلهای.
و شعر گفتن، گاهی، شرم است. شرم از عریانی واقعیت.
و شعر گفتن، گاهی، آمرزش است. برای لغزش کلماتی که به دستهای کوتاه خود پی میبرند، اما دستبردار نیستند.
و شعر گفتن، گاهی، کشیدن سایهای است در برابر اصرار آفتاب.
و شعر گفتن، گاهی، رگزدنِ خفیفی است. تا جریان سرخ و سرزندهای را شاهد باشی که در درون تو پنهان است. و باور کنی که هنوز، زندهای.
و شعر، گاهی، روایت معکوس عمر توست.
و شعر، گاهی، تمنای بیتعبیر خوابی است که از بیداری، شدیدتر است.
و شعر، هر چه زخمیتر، زندهتر.
و نمیشود دانست صدایی که ما را به نام میخواند انعکاس تنهایی ماست یا لرزش ترانهای تازه؟ کوهها از همین پرسش مکرر، پیر میشوند.
—
محمد بن عبدالجبار نفّری، عارف قرن چهار هجری گفته است:
«کلما اتسعت الرؤیة ضاقت العبارة» یعنی هر چه دیده بازتر، زبان زبونتر.
گاهی از شدتِ وضوح، ناتوان از تعبیر میشوی. چیزی چنان تو را در خود میکشد و چشمهایت را تصاحب میکند که تعبیر را تاب نمیآوری. تعبیر و عبارت آنجاست که وضوح، کافی نیست.
—
سختترین پرسش این است: کدام را انتخاب میکنی: همهی نوشتهها و شعرهایت محو و فراموش شوند، اما تو بمانی و سالها زندگی کنی. یا بمیری اما تراشههای روحت ماندگار باشند. دشواری این پرسش را تنها نویسندگان و شاعران درمییابند. زندگی ارجمندتر است یا روایتِ تو از زندگی؟ زیستن خودت اولویت دارد یا زندگی فرزندان روحت. این نوشتههای توست که در خدمت زندگی است، یا زندگی است که خرج نوشتههایت شدهاند؟