پارهچوبهایی از جنگل اندیشه را
با کبریت خیال،
آتشی میزنی
تا کورهی کلمات از حرارت نیفتد.
نان شعر آماده است.
چه چیز مرا به نوشتن وا میدارد؟ پاسخ ساده است: آگاهی از مرگ و سرشت ابر و بادی این جهان.
حقیقت زندگی به چه کارمان میآید؟ زندگی گیسوان خود را در چشم هر کسی، به شیوهای شانه میکند. چرا حقیقت رقصان آب را در قاب نظریه منجمد کنیم؟ کار ما، طرح برداشتن از روی شمایل زندگی است وقتی در برابرمان گیسو میافشاند. هر لبخندی مستیِ ویژه و یگانهی خود را دارد. هر چشمی حقیقت گریزان خود را.
«ما حقیقت را در باغچه پیدا کردیم
در نگاه شرمآگین گُلی گمنام»(فروغ فرخزاد)
هر چشمی را باید سرود و هر لبخندی را باید کلمه کرد. چنین است که کار شعر، تمامی ندارد و «هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام»
شاعر میگفت:
«تا ابد
تا ابد
هر شهابی که از سینه آسمان میگذرد
باردار شعری ست
که من یادم رفته است شکارش کنم»(سیدعلی صالحی)
مینویسم، نه برای آنکه حقیقتی را بازگفته باشم... که حقیقت چشمان مناند و آهنگی که در رگان کلمه جاری است.
حقیقت زندگی به چه کارمان میآید؟
چه مانند عارفان، از شاخههای آسمان، میوهی نور بچینی و چه به «یأس ساده و غمناک آسمان» ایمان بیاوری و «به یک آینه، یک بستگی پاک» قانع شوی، فرق چندانی ندارد. آنچه خواستنی و ستودنی است، جرعهای گوارایی است که در گلوی زندگی میریزی. آنچه اهمیت دارد، لحنی است که با آن روایت میکنی.
بگذاریم هر کس زندگی را چنان که میبیند روایت کند. بیاییم ابرروایتها را به اعصار فراموش شده ملحق کنیم.
حقیقت را نمیتوان با تور کلمات شکار کرد. از حقیقت باید ترانهای ساخت و در کوچههای زندگی آواز داد. حقیقت را نمیتوان شکار کرد. تنها در سکوتی ژرف، در لبخندی گشوده، میتوان به انتظارش نشست و عبور دور و درهمش را تماشا کرد.
حقیقت به چه کار زندگی میآید؟ فقط بگذاریم زندگی نغمههای خود را از گلوی ما بخواند. بگذاریم موسیقی کلمات، در دوندگیهای کسالتبار زندگی، گاهی چُرتی آرام نصیبمان کند.
زندگی را تنها میتوان سرود. از هر اشکی غزلی باید ساخت و از هر لبخندی ترانهای.
حقیقت زندگی، ماهی چابکی است. تا وقتی تماشایش میکنی، زنده است، همین که به تورش افکندی، جان میسپارد. در ساحل دستهایت، تازگی از دست خواهد رفت.
حقیقت به چه کار میآید؟ آنچه مهم است آوایی است که اندیشه را همراهی میکند. اندیشهها به خودیِ خود، روحی ندارند. آواز ماست که مُرداب را دریا میکند.
صدا، حقیقت دارد. تنها صداست که حقیقت دارد.
11 خرداد 95- صدیق قطبی
+++
پیوستها:
هر شخصی که تنها از حقیقت خویش پیروی میکند، نویسنده است؛ کسی که تنها به فقر و تنهایی این حقیقت تکیه میکند و نه به چیزی دیگر. در این معنا، کودکان و زنان عاشق، نویسندههای مادرزاد هستند.
(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهی دلآرا قهرمان، نشر پارسه، 1394)
کسانی را میشناسم که موجب خندهی شما میشوند و شما بختی برای خیره کردن آنها ندارید، زیرا در اندوه کتابخانهها و آزمایشگاهها منزویاند. این کسان با تلاش و پشتکار در جستوجوی عمق اشیاء و توضیح نهایی جهان هستند. در وسواس تأملات خویش هیچچیز را نادیده نمیگیرند، مگر یک چیز جزئی را: هیچکس نمیتواند حقیقت را نزد خویش نگه دارد، حتی در پستوی یک فرمول. حقیقت را نمیتوان داشت، تنها میتوان آن را زیست. حقیقت شمایید، بانو: نوری که میآید، نوری که میگذرد. ژرفترین رازها در شما آشکار میشود، به هر آن که بخواهد.
(جشنیبر بلندیها، کریستین بوبن، ترجمهِ دلآرا قهرمان، نشر پارسه، 1394)
«حقیقت» روی زمین همچون آینهی شکستهای است که هر تکهاش تمامی آسمان را باز میتابند.
(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمهی سیروس خزائلی، نشر صدای معاصر، چاپ دوم، 1388)
حقیقت نزد شما در ارقام است، در دلایل و عِلَل. حقیقت نزد شما در دنیاست، در برابر شما، مانند منظره در برابر سیاحتگر، مانند افق در برابر دریانورد.
نزد ما حقیقت هیچ شباهتی به اینها ندارد. در دوردستها نمیدرخشد، در همین نزدیکیها آواز سر میدهد. در انتهای راه نیست، خود راه است. در برابر ما نیست، در میان ماست.
ما همانگونه در حقیقت غوطهوریم که کودکان در آبی ژرف. در آن شنا میکنند، به زیر آب میروند، از نظر ناپیدا میشوند و باز میگردند، با سبزهای در دستان و معمایی بر لبان...
اینسان به سراغ حقیقت برویم، همانگونه که کودک سر وقت بازی میرود: بازنده، برنده. برنده، بازنده. و همواره آمادهی سخن گفتن، و هموارهی آمادهی بازی کردن. زیرا اگر نزد شما حقیقت چون سالخوردگان است، نزد ما چون کودکان است.
(رفیق اعلی، کریستین بوبن، ترجمه پیروز سیار، نشر طرح نو، 1384)
حقیقت بسته به زلالی یک صداست. این زلالی از روشنی قلب سرچشمه میگیرد.
(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)
حقیقت، قبل از اینکه در واژگان باشد در نَفَس گوینده است. به دلایل شما گوش میدهم و صِرفاً بغض و کینهی شما را میشنوم. اما من، هیچگاه ذرّهای حقیقت در تلخی ندیدهام. در آن جز حقارتِ غروری سرخورده چیزی ندیدهام. برق حقیقت را تنها در شادی و در خودآگاهیای دیدهام که همواره همراه شادی است، آگاهی مشعشع هیچ نبودن.
(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)
تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزیت رسیدن به یک نظریهی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم
(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)
نامهی شما همینجاست. روی لبهی قفسهی آشپزخانه. منتظر است. به زودی یک هفته میشود که منتظر جواب من است... از من مقالهای برای نشریهی خود خواستهاید. مقالهای یا حداقل چند جملهای. جملاتی که با این پرسش هدایت شوند: «چه چیز به زندگی شما معنا میدهد؟»...
تنها زمانی میتوان خوب نوشت که به سمت ناشناخته پیش برویم- نه برای اینکه آن را بشناسیم بلکه برای این که آن را دوست داشته باشیم. فلاسفه و عرفا در این مضمون حاشیههای زیادی گفتهاند... فلاسفه مرا کسل میکنند. زبانشان تلخ است و اشتیاقشان بسیار پُرشتابتر از آن است که بخواهد ارضا شود. عرفا، هنگامی که با عشق و آب زلال زندگی میکنند مرا مفتون میکنند، نه وقتی میاندیشند. هنگامی که کسی عاشق است، نمیتواند فکر کند. سخت مشغول آتش زدن بر خانمان خویش است و برای خودش هیچ فکری نمیکند. همهی افکار را مانند کبوتران، ستارگان و رودخانهها به سوی معشوق روانه میکند. هنگامی که کسی عاشق است مست است...
بله، وقتی شخص عاشق باشد، تا حدّی چنین است. جیبهایش را خالی میکند و نامش را جا میگذارد. با حظّی وصفناپذیر یقینِ هیچ بودن را کشف میکند. امّا من از سؤال شما دور میشوم. البته اگر در مرکز آن قرار نگرفته باشم: تنها عشق معنایی به زندگی من میدهد و آن را نسبت به خود بیمعنا میکند. چه چیز بیشتری میتوانم بگویم: زندگیام از من میگریزد. زندگیام فقط در غیبتم به من باز میگردد، در زلالی اندیشهای که نسبت به اندیشههایم بیتفاوت است. در زلالی نگاهی که نسبت به آرزوهایم بیتفاوت است. زندگیام دور از من، پرسهزنان، شکوفا میشود...
در نامهی شما کلمهای، این کلمهی معنا، مرا اذیّت میکند. اجازه بدهید آن را پاک کنم. ببینید پرسش شما در این صورت چه ضرباهنگ خوبی پیدا میکند، ضرباهنگی هواگونه، فرّار: «چه چیزی به شما زندگی میبخشد؟ » اینبار پاسخ راحتتر است: همه چیز. هر آنچه من نیست و مرا روشن میکند. تمام آن چیزهایی که نمیدانم و منتظرشان هستم... انتظار هیچچیز را غیر از آنچه غیرمنتظره است نکشیدن. این دانش من از دوردست میآید. دانشی که دانش نیست، بلکه یک اعتماد است، زمزمه است و ترانه. این دانش را از تنها استادی که داشتهام فراگرفتهام: از یک درخت. از تمامی درختان در شبِ ذوقزده. آنطور که آنها هر لحظه را طالعی سعد میانگارند، خود به من آموزش میدهد. تلخی باران، جنون خورشید، همه چیز آنها را سیراب میکند. دغدغهای ندارند و خصوصاً دغدغهی معنا را. با انتظاری نورانی و لرزان، انتظار میکشند. تا بینهایت...
(شش اثر، کریستین بوبن، ترجمهی مهتاب بلوکی، نشر نی، چاپ دوم، 1392)
این لحن گفتار است که همه چیز را عوض میکند. تنها لحن است که اهمیت دارد. کسانی که به من میگفنتد"دوستتان دارم" نمیدانستند چه میگویند و خیلی بد آن را میگفتند. در اتاق کودکی من شکسپیر بود و پدرم. شکسپیر میگفت: زندگی داستانی پر خشم و پر صداست که ابلهی آن را بیان میکند. و پدرم شکسپیر میخواند. من به داستان گوش نمیکردم بلکه به صدا گوش میکردم. پیروزی این صدا در مرکز قلب من. صدا حقیقت داشت، صدا بدون کلمهها، حقایق زندگی را بیان میکرد. صدای عشقی ملایم و شبانه. علم پزشکی بافتهای سینه مرا سوزانده، همین طور کتابهای کتابخانهام را. ولی نتوانسته به این صدای مطمئن و روشن صدمهای بزند. من خودم را به آن میچسبانم، به این عشقی که یکبار برای همیشه به قلب دخترکی پنجساله اهدا شده.
(غیرمنتظره، کریستین بوبن، ترجمه نگار صدقی، نشرماه ریز، چاپ پنجم، 1385)
بهتر از لبخند زدن راهی برای فکر کردن سراغ ندارم
لبخند چهره را باز میکند
و حقیقتی که شکننده است
که از آب هم روانتر است
که از سایه هم ترسوتر است
سنجاب کوچک حقیقت
بدون هراس از وحشت تصویری بیپایان
به سمتتان میآید
(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه، 1395)