از کوچهباغهای عمر که میگذری
برای تاکهای مست، دستی تکان بده
و پارهابرهای مسافر را لبخندی هدیه کن.
پیشانی پُرچین پَرچینهای راه را ببوس
و از چشمهای آفتاب و حوصلهی باران
سُراغ از پرستوهای بینشان و آشیانی بگیر
که یک صبح بهاری
به چشمهایت سلام کردند.
بر سطح پیچدرپیچ دریا که پارو میزنی
کمی
از خواب مشوش موج
ارتفاع بگیر
و ستارههای شبشکفتهی فانی را
به نجوا چیزی بگو.
دل بیقرار ماه که سفره گشود
تسلی را لختی درنگ کن.
و اگر توانستی
دست بیتاب دریا را
به آستان آبی آسمان برسان.
بر جادههای زندگی که میگذری
علفهای بیحرف و ادعای حاشیهنشین را
نوازشی اگر نه،
ستایشی حوالت کن.
دلهرهی غروبهای مه گرفته را دریاب،
جاده نیز،
روزی،
تنهایت خواهد گذاشت.
7 خرداد 95- صدیق قطبی