(* تیتر یادداشت، نوشتهای از سهراب سپهری است.)
به نظر میرسد فرق میان عشق و اشتیاق جنسی در «تماشا» نهفته است. آدمها گاهی اشتیاق جنسی را به خطا عشق مینامند، اما شوق تماشای یار، عیار خوبی است انگار.
آنکه را تنها متعلق اشتیاق جنسی است، نمیشود ساعتها دست زیر چانه نهاد و تماشا کرد. این معجزه تنها از عشق ساخته است که «شاهنشین چشم» تو، «تکیهگهخیال» دوست باشد.
کیانوش که تنها از سرِ اشتیاق جنسی به سراغ سوسن آمده بود، عاشق او میشود و این عشق را مصطفی مستور در اشتیاق سیرابناشدنی او به تماشای معشوق نشان میدهد:
«کیانوش نبود اما یادداشتی برای او روی عسلی هال، کنار گوشی تلفن، گذاشته بود:
سوسن جان، دیشب تا صبح نخوابیدم. نتوانستم بخوابم. جلو تلویزیون خواب رفتی و من گذاشتمت روی تختخواب. بعد بیدار ماندم و نگاهت کردم. انگار سالها بود میشناختمت. انگار از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. شاید هم قبل از بچگی. خودم هم درست نمیدانم چرا این طوری بود. غلام سگی میگفت تو ماهی. میگفت خیلی ماهی. غلام سگی راست میگفت.»(از داستان: من دانای کل هستم، مصطفی مستور)
کسی کانون عشق ما است که برای ما به شدت تماشایی است. این شوق به تماشا باقی میماند حتا وقتی به تعبیر شاملو:
«در آن دور دست بعید
که رسالت اندامها پایان میپذیرد.
و شعله و شور تپشها و خواهشها
به تمامی
فرو مینشیند.»
به گمانم این راستیآزمایی عشق است: وقتی شور و تپشهای جسمی فرو مینشیند، آیا همچنان شوق تماشا در تو تنوره میکشد؟ وقتی به سکوت خواهش میرسی، هیاهوی تماشا هم در تو میمیرد؟
وقتی ارتباط و اشتیاق، بر مدار خواهش جنسی میگردد، پس از سکوت خواهش، صدای پر تنهایی ما را در بر میگیرد:
«رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.»(صدای پای آب، سهراب سپهری)
عشق وقتی اصیل است که بیش از تمنای افشردن و آمیختن، مجذوب نگریستن و تماشا باشی:
«سالگشتگی است این
که بخواهیاش
بی آن که بیفشاریاش؟!
سال گشتگی است این؟
خواستنش
تمنای هر رگ
بی آن که در میان باشد
خواهشی حتا؟!
نهایت عاشقی است این؟
آن وعده دیدار در فراسوی پیکرها؟!»(شاملو)
عاشقی آنجاست که فرد احساس کند هرگز از عطش تماشای دوست رهایی ندارد. به تعبیر بایزید بسطامی:
«کاسهیی بیاشامیدم که هرگز تا ابد از تشنگی آن سیراب نشدم.»(تذکرةالاولیا)
عشق وقتی است که لحظههای تماشا را دریغت میآید که از دست بدهی:
گفته بودی که: چرا محو تماشای منی
وآنچنان مات، که یک دم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشمان تو قدر مژه بر هم زدنی
(فریدون مشیری)
به نظر میرسد غالباً سهم چشم در این میان از همه بیشتر است. انگار زیبایی، تمام رازش را در چشمهای محبوب ریخته است. آبریزگاهی که آبشارهای راز و زیبایی از همه طرف، در آن میریزند. نه تنها رازهای زیبایی دوست، که گویی همهی رازهای جهان:
«تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.»(فریدون مشیری)
من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان
که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان
که شنیده است نهانی که در آید در چشم
یا که دیده است پدیدی که نیاید به زبان
یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه
در دو چشم تو فروخفته مگر راز جهان؟
چو بسویم نگری لرزم و با خود گویم
که جهانی است پر از راز به سویم نگران
(رعدی آذرخشی)
تماشای یار، شناور شدن در افسون اوست. همان حال حافظ که: «خرابم میکند هر دم فریب چشم جادویت». در وجود محبوب رازی یافتهای که گر چه امکان بیانش را نداری، اما میتوانی به یاری تماشا در آن شناور باشی. مگر نگفت: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ...».
عشق وقتی است که مجذوب رازهای وجود کسی شویم و این مجذوب شدن عمدتاً در اشتیاقی جنونآمیز به تماشای او جلوه میکند. در این افسونزدگی، زیباترین شعرها را در چشمهای یار میشود خواند. در این تجربه، چشمها، شاعرترینند:
«در کتاب بستهی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟»
(نزار قبانی)
«زیبا هنوز عشق در حول و حوش چشم تو میچرخد...
زیبا چشم تو شعر، چشم تو شاعر است،
من دزد شعرهای چشم تو هستم!»
(محمدرضا عبدالملکیان)
«وقتی نگاهت میکنم
چیزی نگو!
تمام شاعران جهان، درچشمهای تو
برای من شعر میخوانند.»
(ستار منجزی)
حرفی بزن، چیزی بگو، ای کاش میدیدی
در چشمهای تو هزاران شعر مهمانند
(صدیق قطبی)
«عاشقش هستم؟» پاسخ مستقیم به این پرسش دشوار است. سؤال را باید سرراستتر پرسید: از تماشایش سیر میشوم؟ با نگریستن به او در جذبهی رازناکی شناور میشوم؟ آیا حال من همین بیت میشود که میگفت:
لو أن عینی إلیک الدهرَ ناظرة
جاءت وفاتی ولم أشبع من النظر
(محمد بن ادریس شافعی)
(اگر چشمانم همه وقت در تو بنگرند،
مرگ سر میرسد و من هنوز از تماشا سیر نشدهام.)
آیا میتوانم پس از فرونشستن تپشها و خواهشها، بخوانم:
«آغاز دیوانگی است
اینگونه که من میخواهم هر نفس بوسیدن چشمهایت را.
زاده شدنم مگر برای همین رسالت نبوده است؟»
(سید علی صالحی)
اگر پس از سکوت خواهش اندامها، شوق تماشا همچنان فوّار بماند، میتوان به اصالت عشق، امید بست.
==
پیوست:
«چشمانت کارناوالِ آتش بازی است
یک روز در هر سال
برای تماشایش می روم
و باقی روزهایم را
وقفِ خاموش کردنِ آتشی میکنم
که زیر پوستم شعله میکشد!»
(نزار قبانی)
«به شبنشینی دو چشمت
دعوتم کن
یک روز!»
(داود مرادی سوران)
«دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوعِ آبی آن چشمِ روشن
یادآورِ صبحِ خیالانگیزِ دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده میکوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموشِ خاموشیم، اما
چشمان ما را در خموشی گفتوگوهاست»
(حسین منزوی)
«نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست»
(هوشنگ ابتهاج)
«و چشمانت راز آتش است.
وعشقت پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد...
کوه با نخستین سنگها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد.
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمیکرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.»
(احمد شاملو)
« در بندر آبی چشمانت
باران رنگ های آهنگین دارد
خورشید و بادبان های خیره کننده
سفر خود را در بی نهایت تصویر می کنند.
در بندر آبی چشمانت
پنجره ای گشوده به دریا
و پرنده هایی در دوردست
به جستجوی سرزمین های به دنیا نیامده.
در بندر آبی چشمانت
بر صخرههای پراکنده میدَوم چون کودکی
عطر دریا را به درون میکشم
و خسته باز میگردم چون پرندهای.
در بندر آبی چشمانت
سنگها آواز شبانه میخوانند
در کتاب بستهی چشمانت
چه کسی هزار شعر پنهان کرده است؟
ای کاش، ای کاش دریانوردی بودم
ای کاش قایقی داشتم
تا هر شامگاه در بندر آبی چشمانت
بادبان بر افرازم»
(نزار قبانی)
چشمان مواجت که دریاوار رقصانند
از واژهها و بادبانهایم چه میمانند؟
بانو! تمام راه با این زورق لرزان
میآیم و دریای چشمانت چه طوفانند
دل، تختهبندِ موجهای بیقراریهاست
ذرات جانم میهمان روح بارانند
حرفی بزن، چیزی بگو، ای کاش میدیدی
در چشمهای تو هزاران شعر مهمانند
(صدیق قطبی)
«نه!
چشمهایت که نباشند
این آتشدان خاموش
جان نخواهد گرفت
نه با هیزمهای خشک کلمات و
نه آتشزنهی شعرهای خسته.
حریق را صاعقهای باید و نیست.»
(صدیق قطبی)