عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

32 شمع خاموش شده...

32 سال... 32 شمعی که فوت شده‌اند و چشم‌اندازی گرگ‌ومیش...

سال‌های اول، اگر شمعی افروخته می‌شد، دلت غنج می‌رفت... یک‌سال بزرگتر شده‌ای... می‌توانی تجربه‌های نو کنی... در چشم دیگران رفعت قدری می‌یابی و رخصت حضور در مجالاتی که خوش می‌داری....

اما حالاها اگر هم شمعی برافروزی، غصه‌دار می‌شوی... چشم‌انداز پیش‌رو آنچنان روشن نیست. با هر شمعی که خاموش می‌کنی، به رفتن نزدیک‌تر آمده‌ای... پس از چه خوشحال باشی؟

این سال‌ها و روزها را چون خوشه‌های سیراب گندم‌زار، درو می‌کنیم و پیش می‌رویم، بی‌تابِ کدام خوشه‌ی طلایی‌رنگِ خیالین؟ اگر آن جلوترها لبخند ابدی زرّینی در خوشه‌های بی‌نهایت، چشم به راه ما نیست، پس این همه پویه و تکاپو چراست؟ چه سود این دویدن‌ها را وقتی فرجام کار، درّه‌ای عمیق، انتظارت می‌کَشد؟


آن‌سوترها خبری نیست... در همین رقص سرخوشانه‌ی گندم‌زار، اینجا، پای این سپیدار بلند، که قبای سایه بر زمین می‌کشد،‌ نشانی آن لبخند ابدی را باید جُست. سید علی صالحی می‌گفت: 

«اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود که خواب سرچشمه را 

در خیال پیاله می‌دیدیم»

اما به نظر می‌رسد سرچشمه را تنها در خیال پیاله می‌شود سراغ گرفت و چنانکه سهراب به گلایه و اشاره می‌گفت اشتباه چشم‌هایمان آنجاست که: «خدا را کنار نرده‌ی ایوان نمی‌بیند و ابدیت را در جام آب‌خوری نمی‌یابد...»

یا چنانکه ویتگنشتاین می‌گفت:

«اگر ابدیت را بی‌زمانی معنا کنیم نه مدت زمانی نامحدود، آن گاه زندگی ابدی متعلق به کسانی است که در حال زندگی می‌کنند.»(رساله منطقی- فلسفی، لودویگ ویتگنشتاین، ترجمه و شرح سروش دباغ، نشر هرمس)

در وسعت ناب همین نورهای خُرد، می‌توان پروانگی کرد. 

پروانه‌ها، حقیقت خورشید را در رَجعت رنگین بال‌های خود، تکرار می‌کنند... در جذبه‌ی سوزان چند تارِ نور...


به نظر می‌رسد از همان آغاز که گمان می‌کردیم خاموش کردن شمعی از عمر دونده‌ی‌مان، مایه‌ی شادی است، در اشتباه بوده‌ایم... گویی با «پیش رفتن» به چیزی نمی‌شود رسید. 

حقیقت را در بازگشت باید یافت نه پیشرفت. بازگشت به احوال کودکی تنها به یادآوردن آن نیست. به یادآوردن، بازگشتن نیست. باید به درِ باغ کودکی‌ات بروی، بمانی تا دلت قرار بگیرد. آنگاه پِرپِر آن پرنده‌ی‌ ازیاد رفته، تو را تا «قلب آبی حقیقت» خواهد بُرد:

«سفر مرا به در باغ چند سالگی‌ام بُرد

و ایستادم تا

دلم قرار بگیرد،

صدای پِرپِری آمد

و در که باز شد

من از هجومِ حقیقت به خاک افتادم.»(سهراب سپهری)


32 شمع، خاموش شده‌اند، و این هیچ شادی ندارد. آن نخستین شمع، نباید خاموش می‌شد. نباید خاموش شود. باید بازگشت، به درِ باغ چندسالگی. و در آستان معطّرِ آن پرنده‌ی غریب و دورمانده، به خاک اوفتاد. 

باید بازگشت... به درِ باغ چندسالگی...