اردیبهشت است و جهان، بهشتآیین. حتی خبر مرگ این و آن نیز، افسون جذبهناک و مینوی اردیبهشت را زایل نمیکند.
اردیبهشت و تنفس دهان به دهان آسمان و زمین. سمفونی گنجشکها پس از بارش شلّاقی باران بهار و گیلاسهای شسته و درخشندهای که درخت را چراغان کردهاند.
رنگ سرخ که بر گونهی گیلاسها میدود، گنجشکها از راه میرسند. غلغلهای است بالای درخت. هجومی تمام عیار. کیفورند و ذوقزده سر و صدا میکنند. گیلاسهای پرغمزهی شیرین نورس، وسوسهانگیزند.
بالای درخت میروم و گردهمایی گنجشگها از رونق میافتد. نیمی از گیلاسها را خوردهاند. حضور غریبهای بالای درخت، هراسان و فراریشان کرده است. به محض اینکه از درخت پایین میآیم، با همان همهمه و ذوقزدگی سابق، باز میگردند. با گنجشکها، در رقابتی تنگاتنگم. آنها با درخت مهربانتر از من بودهاند. نه شاخی شکستهاند و نه برگی ریخته.
اغلب گیلاسها را چیدهام. درخت غمگین است. انگار روحش را دستی خراشیده است. عمدی در کارم نبود. ظرافت کار گنجشکها از آدمیزاد بر نمیآید. گنجشکها را از نصف گیلاسهای درخت، محروم کردهام.
گیلاسها طعم اردیبهشت میدهند. مزهی نخستین لبخند.
درخت عزیز، گیسوانت پریشان شدهاند و دست و بازوهایت ریش. در اوج آراستگی بودی، که خواهش دستهای من تو را پژمرد.
تا بهاری دیگر، خوابهایت به رنگ گیلاس.