افسانهها میدان عُشّاق بزرگند
ما عاشقان کوچک بیداستانیم (حسین منزوی)
وقتی میبینید که رابطهای دارد از نفس میافتد، ترجیح میدهید، به یکباره و ناگهان تمامش کنید. شاهد مرگ تدریجی بودن، هیچ لطفی ندارد. این است که وقتی یکی از طرفین رابطه حس میکند چیزی رو به فسردگی نهاده است، ترجیح میدهد شعلهی رو به افول را فوت کند و به آنچه در حال انقراض است، پایانی روشن و تراژیک دهد.
مشابه آنچه در رمان «برباد رفته» آمده است:
«من هیچ وقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب بدهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشتهام. آنچه که شکست شکسته و من ترجیح میدهم که در خاطره خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم تا اینکه آن تکهها را به هم بچسبانم و تا وقتی زندهام آن ظرف شکسته را مقابل چشمم ببینم.»(بر باد رفته، مارگارت میچل)
به استقبال پایان رفتن را ترجیح میدهی بر اینکه اجازه دهی پایان به سراغت بیاید. فعالانه به سراغ رشتهای میروی که در شیب فرسودگی است و دفعتاً ریسمان را پاره کنی.
مایل نیستیم کالبد بیجان و رو به تلاشی یک رابطه را برابر چشمهایمان بگذاریم و این غمناکی ویرانگر را ذره ذره تجربه کنیم. بگذار پرندهای که از این درخت خسته است، یکباره پر بگیرد و این پا آن پا کردنش، کمتر آزارمان دهد.
غالباً آنکه از تب عشق، بیرون آمده است، مایل است رابطه را در شیبی نرم، به یک دوستی کمرمق تبدیل کند. نیکخواهی و ملاحظهی اخلاقی هم سبب میشود آنکه دیگر دل بُریده، این حادثهی تراژیک را صریحاً به چشم نیاورد. دستِ معشوق سابق را بگیرد و نرمنرم او را نیز از تب شیرین بیرون کشد. غالباً زبانآوریهای رنگورورفته و ترفندهایی که زود دستشان رو میشود، در این مسیر به کارگیری میشوند تا طرف دلبسته را مجاب کنند که همچنان در ذهن و ضمیر فرد، محترم و عزیزند.
تأکید بر اینکه مهربانیها و لطفها از یاد نخواهند رفت و اینکه سرنوشت تو برایم مهم است و نمیخواهم آزرده شوی... برایم مهم هستی و گرانمایه... دوستی بهتر از عشق است و هزار حیلهی دانسته و نادانستهی دیگر که البته شاهدی بر نیکنفسی گویندهاند، بادپیمایی است و بر عبث پاییدن.
آنسوی واژگان شسته و حسابشده، سردی احساس و فسردگی عاطفه و از کف رفتن انرژی عشق به روشنی هویدا میشود و دلبستهی بداقبال را در حادثهای غمبار درگیر میکند.
در این هنگام، اصرار طرف دیگر رابطه مبنی بر قطع کامل هر گونه ارتباط، کاملاً فهمپذیر است. او را باید محق دانست که بخواهد با تراژدی در عریانترین چهرهی خویش رودررو شود و از هر نوع مرهمنهی مشفقانه خود را محروم کند. دوست دارد یکتنه و خالص، غم عشق را تجربه کند.
واقعیت این است که تجربهی عاشقانه مثل ایستادن در تابش مستقیم آفتاب است که نخست گرمایی مطبوع در جانمان منتشر میکند، اما مدت زمانی بعد، تاب گرمایش را نمیآوریم. انگار ظرفیت روانی آدمی برای ماندگاری طولانی مدت در تب سوزان یک عشق، محدود است. البته در این مورد آدمها با هم فرق میکنند و ظرفیتها یکسان نیست. شاید عدهی معدودی بتوانند تا پایان عمر نیز سوزانی پرشور یک رابطه را تاب بیاورند. عباس کیارستمی به خوبی از این واقعیت حرف میزند:
«زمانِ عشق زمانِ کوتاهیست. طلوع و غروبِ خورشید فقط زیبا نیستند، بلکه تو را در نورِ امنی میبرند، ولی ظلّ آفتاب توانِ تو را میگیرد و عشق ظلّ آفتاب است. وقتی طلوعِ آفتاب را ستایش میکنی باید یادِ ظلّ آفتاب هم باشی. عشق ثابت نیست؛ در یک وضعیت نمیماند. مدام در حالِ تغییر است. واقعیت این است که عشق را نمیشود مدیریت کرد...
عشق نوعی ناکامیِ جبری همراهِ خودش دارد. اگر اینرا پذیرفتی، بهعنوانِ یک نشئه و خلسهی بسیار لذّتبخش میتوانی از آن لذّت ببری. همهی هنرت باید این باشد که بتوانی زمانِ این نشئگی را طولانیتر کنی. همین. مثلِ توصیهای که پزشکان بابتِ سلامتی و طولِ عمر به آدم میکنند، امّا این توصیهها نباید باعث شود که من مرگ را فراموش کنم...»(پارهای از گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی، ماهنامهی تجربه، شمارهی ۱۴)
غالباً پایانها ناخوشاند و عشق و روابط عاطفی نیز از این قاعده برکنار نیستند. اینکه گفتهاند: «اندیشیدن به پایان هر چیز، شیرینی حضورش را تلخ می کند. بگذار پایان غافلگیرت کند، درست مثل آغاز!» از همین روی است. اگر پایانها شیرین بودند، چنین توصیهای چه معنایی داشت؟
تراژدی اینجاست که طرفین درگیر یک رابطهی عاطفی، در یک زمان واحد از تب عشق بیرون نمیآیند و آنکه تبزده شاهد رخوت دیگری است، ظاهراً رنج بیشتری میبَرد و افول چنان درخشش جذابی او را به نهایت سوگناکی میکشاند. به تعبیر شاملو:
«تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتادهترین سخن که «دوستت میدارم»
چون تندیسی بیثبات بر پایههای ماسه
به خاک در میغلتی
و پیش از آنکه لطمهی درد درهمات شکند
به سکوت
میپیوندی.»
این درهم شکستن و درخود گریستن، گاه چنان روان فرد را درگیر میکند و او را از «وسعت اندوه زندگیها» آگاه میسازد که میشود فهمید چرا امیل سیوران گفته است:
«عشقی که خاموش میشود، آزمون فلسفیای سخت و چنان غنی است که میتواند از یک سلمانی رقیبی برای سقراط بسازد.»
شاید آنکه به سردی گراییده، همچنان شفقت و غمخواری را به یار از کف ندهد و حتی با مشاهدهی او که هماکنون «چو گلدان خالی لب پنجره / پر از خاطرات تَرکخورده...» است این شفقت در او فزونی گیرد. اما شفقت چیزی نیست که خلأ عشق را بتواند پُر کند. آلبرکامو میگفت: «پیر شدن: از شهوت به شفقت حرکت کردن.»(یادداشتها - جلد دوم، ترجمهی خشایار دیهمی) میتوان گفت آنچه جایگزین جوانی شورمند عشق میشود غالباً شفقت پیرانهسر است. اما شفقت، چهرهی دیگر عشق نیست، پایان عشق است.
به نظر میرسد وقتی شعلهی عشق در دلی خاموش شد، تراژدی رخ داده است و سخن گفتن از دگردیسی عشق به چیزی از جنس همدلی و دوستی و احترام، گزافه است. عاشقان غالباً دوستان خوبی برای هم نمیشوند. شاید به این دلیل که تحمل مشاهدهی مداوم آدمهایی که دیگر نسبت و شباهتی با خاطرات و تصاویر نقشبسته از آنها در ذهنمان وجود ندارد، به شدت دردناک است. چنانکه مارسل پروست میگفت: «زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها، و ثبات خاطره نیست!»
به نظر میرسد بهترین حرفی که میشود به فرد گرفتار در سوگ عشق گفت این باشد: این اتفاقی است که میافتد!
البته ما به عشق نیاز داریم که به سراغش میرویم، اما همین نیاز، دردسرساز هم هست و ما را با ابعاد نامکشوفی از غمناکی هستی آشنا میکند:
«آدم، همیشه به خاطر نقطه ضعفهایش تو دردسر میافتد. مگسها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند. شبپرهها شعله را و آدمها عشق را.»(هربر لوپوریه، ترجمه احمد شاملو)
به نظر میرسد آنکه در برابر مهربانیها و تعابیر آراستهی یار از تبافتاده، سرسختی نشان میدهد، دوست دارد تا اعماق سوگ، غلت بزند و غم عشق را نیز تجربه کند. این غم از جهاتی مطبوع و لازم هم هست. ما تراژدی را نیز میخواهیم، اشک و سوگ و اندوه نیز گویا نیاز ماست. به تعبیر پروست: «خوشی برای بدن مان لازم است، اما اندوه است که قدرت ذهن را تقویت میکند»(بهنقل از: پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند، آلن دوباتن، ترجمه گلی امامی)
غم عشق، دستمایهی خوبی است برای تجربهی موقعیتهای مرزی. برای مشاهدهی وسعتهای ناب حُزن. تراژدی و اندوه گاه ما را به آفاقی میبَرد که تمنای ناگفتهی وجود ما بوده است. عشق، علاوه بر هیجان و شادی، «حماسهی اندوه» را نیز به ما هدیه میدهد. شاید از این جهت باید از کسی که مهرمان در دلش سرد شده است، شاکر باشیم. به تعبیر نزار قبانی عشق آدم را به شهر اندوه هم میبَرد و انسانِ بیاندوه، تنها سایهای از انسان است:
«عشقت اندوه را به من آموخت
و من قرنها در انتظارِ زنی بودم که اندوهگینم سازد!...
عشقت به من آموخت که خانهام را ترک کنم،
در پیاده روها پرسه زنمُ
چهرهات را در قطرات بارانُ نورِ چراغ ماشینها بجویم!
ردِ لباسهایت را در لباس غریبهها بگیرمُ
تصویرِ تو را در تابلوهای تبلیغاتی جستجو کنم!
عشقت مرا به شهر اندوه برد! ـ بانوی من! ـ
و من از آن پیشتر هرگز به آن شهر نرفته بودم!
نمیدانستم اشکها کسی هستند
و انسان ـ بیاندوه ـ تنها سایهای از انسان است!
عشقت به من آموخت که عشق، زمان را دگرگون میکند!
و آن هنگام که عاشق میشوم زمین از گردش باز میایستد!
عشقت بیدلیلیها را به من آموخت!
عشقت جنون را به من آموخت
و گُذرانِ زندگی بی آمدنِ دخترِ شاهِ پریان را!
عشقت به من آموخت تو را در همه چیزی جستجو کنم
و دوست بدارم درختِ عریانِ زمستان را،
برگهای خشکِ خزان را وُ باد را وُ باران را
و کافهی کوچکی را که عصرها در آن قهوه مینوشیدیم!
عشقت پناه بردن به کافهها را به من آموخت
و پناه بردن به هتلهای بینامُ کلیساهای گمنام را!
عشقت مرا آموخت
که اندوهِ غربتیان در شب چند برابر میشود!...
عشقت گریستنِ بی اشک را به من آموخت...»
(نزار قبانی، ترجمه یغما گلرویی)
تمنای پنهان «اندوه عشق»، چیزی است که عمدتاً ما را به پایان دادن ناگهانی عشقی رو به زوال وا میدارد. دلت میخواهد همچنان که آغاز، شورمندانه و شکوهمند بوده است، پایان نیز، قاطع، حماسی و تراژیک باشد. دلت میخواهد تو نیز بتوانی لحظهی خداحافظی به محبوبت بگویی:
«مرا ببوس، مرا ببوس...
برای آخرین بار...»
و طعم گسِ این آخرین بار را مزه مزه کنی.
«ناگهان ترکات می کنم!
چنان که
روح بعد عمری وفاداری
بدن را!»(نسترن وثوقی)
یکباره ترک میکنی تا ادامهی راه را تنهایی بروی و دل به مُشتی خاطرهی بازمانده از آتشی فرومُرده ببندی.
به پیشباز یک خداحافظی آمیخته با «هرگز» میروی تا آخرین سهمت را از عشق برگیری: اندوه عشق را.
اندوهی که شیرینتر از تماشای تصویر بیجان یک درخشش است. اندوهی که تو را تا حقیقت برهنهی زندگی میبَرد. تا دریابی: «حقیقت، رنج است»
«دستم را دراز میکنم
در آرزوی لمس
به سیمی مسی بر میخورم
که جریان برق را در خود میبرد
تکهتکه میبارم
مثل خاکستر
فرو میریزم
فیزیک، حقیقت را میگوید
کتاب مقدس، حقیقت را میگوید
عشق، حقیقت را میگوید
و حقیقت، رنج است.»(هالینا پوشویاتوسکا)