ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجهی عاقـل هنری بهتر ازین
(حافظ شیراز)
نیچه میگفت «آنچه شما عشق مینامید دیوانگیهایی است کوتاه». عشق، چه فریب طبیعت برای حرکت دادن چرخهی حیات باشد، چه حاصل تصعید امیال جنسی و چه آنگونه که سارتر میگفت «ذاتاً یک فریبکاری»، به این سادگیها کنارنهادنی نیست.
هر چه در گوش آدمی بخوانیم که عشق مهمل است، بدبختی است، درد است، بنبست است، مضحک است، سهلانگاری است و غیرممکن است، همچنان صلای عاشقان بلند است که «برو ای خواجهی عاقل هنری بهتر از این؟»
«عقل میگوید
مهمل است
عشق میگوید
همین است که هست
حسابگری میگوید
بدبختی است
ترس میگوید
همه درد است
فهم میگوید
بنبست است
عشق میگوید
همین است که هست
غرور میگوید
مضحک است
احتیاط میگوید
سهلانگاری است
تجربه میگوید
غیرممکن است
عشق میگوید
همین است که هست»
(اریش فرید، ترجمهی سعید رضوانی)
با اینهمه که از عشق گفتهاند و شنیدهایم، با اینکه از راز و رمزهای آن چیز چندانی سرمان نمیشود، اما دل، منطق خود را دنبال میکند:
«امروز چه روزى است؟
ما خود تمامى روزهاییم اى دوست
ما خود زندگیایم به تمامى اى یار
یکدیگر را دوست میداریم و زندگى میکنیم
زندگى میکنیم و یکدیگر را دوست میداریم و
نه میدانیم زندگى چیست و
نه میدانیم روز چیست و
نه میدانیم عشق چیست»
(ژاک پره ور)
«از تمام رمز و رازهای عشق
جز همین سه حرف ساده
جز همین سه حرف سادهی میانتهی
چیز دیگری سرم نمیشود
من سرم نمیشود
ولی...
راستی
دلم
که میشود»
(قیصر امین پور)
بهرغم همهی معایب، آفات و مخاطراتی که بر عشق، شمردهاند و بهرغم تلخکامیها و بدفرجامیهایی که بسیاری از عاشقان، از سر گذراندهاند، همچنان، عشق پررمز و راز و حتی فریبآلود و شکنندهی میان دو انسان، بیش از دلشدگیهای وهمآلود اعتقادی و ایدئولوژیکی دیگر، واقعی و بخردانه است. خواجه شیراز میگفت:
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد
هزار جامهی تقوی و خرقهی پرهیز
چه تجربهی دیگری میتوان از سرگذارند که چنین گرماگرم، دست انسان را در در دست زندگی بگذارد؟ چه بدیلی میتوان یافت که به چشمهای زندگی، چنین درخشش سُکرآوری ببخشد؟
«ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم»، «نقش خرابی» داریم و عاقبت نیز، کیشماتِ اجل، خونیندل و نگران، عرصهی زندگی را ترک میکنیم. در این مجال بیرحمانه کوتاه، چه چیز بهتر از عشق میتواند دهان هر سؤالی را ببندد؟
«ما برای زندگی،
نه به هوا نیازمندیم
نه به عشق،
نه به آزادی
ما برای ادامه،
تنها
به دروغی محتاجیم که فریبمان بدهد
و آنقدر بزرگ باشد که دهان هر سوالی را ببندد.»
(مریم ملکدار)
ما برای جهان هیچیم. آمد و شدن ما چنان که خیام میگفت به آمدن و ناپدید شدن مگسی مانند است:
آمد شدن تو اندر این عالَم چیست
آمد مگسی پدید و ناپیدا شد
هنر عشق این است که تو را – به خطا حتی، کوتاه حتی- تمام دنیای کسی میکند. ویژه و ممتاز میکند و این حس خوش شیرین را در کامت مینشاند که تو برای جهان، گر چه هیچی، اما کسی هست که در دلش همه چیزی... اعتباری داری و شأنی؛ و این حضور ویژه و دیدن شدن دلپذیر، سرخوشت میکند. این دیالوگ از فیلم «حُکم» مسعود کیمیایی، ناظر به همین هنر عشق است:
«عاشقها آدمای متوسطی هستن که با تعریف کردن از هم خودشونو بزرگ میکنن.»
عُشاق- بسیاریشان- به هم پشت میکنند، تجربههای شیرین را از یاد میبرند و به اعتماد هم، صدمه میزنند. معلوم نیست که اساساً یکی شبیه خودِ آدم، چقدر برازندهی عشق است. اما با اینهمه، اگر خود را از تجربهی عشق به انسانی دیگر محروم کنیم، جواب زندگی را چگونه خواهیم داد؟
«اما با تمام این زخمهایی که انسان بر تنِ برادرِ خود میزند، اگه به انسان اعتماد نکنیم، کجا برویم!؟ به چه موجودی ایمان داشته باشیم!؟»(آخرین انار دنیا، بختیار علی، ترجمه آرش سنجابی)
هوای عشق، همیشه آلودگی دارد. «همیشه خراشی است روی صورت احساس»، اما اگر در همین هوا، نفس نکشیم، از پا میافتیم.
«قهر نکن عزیزم!
همیشه که عشق
پشت پنجرههامان سوت نمیزند
گاهی هم باد
شکوفههای آلوچه را میلرزاند
دنیا همیشه قشنگ نیست
پاشو عزیزم!
برایت یک سبد، گل ِ نرگس آوردهام
با قصهی آدمها روی پل
آدم ها روی پل راه میروند
آدم ها روی پل میترسند
آدمها
روی پل
میمیرند.»
(ویسلاوا شیمبورسکا)
عشق، هزار و یک عیب دارد. ناشناخته است و هر کسی از ظن خود در او گمانی دارد. خواجه حافظ میگفت:
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز
هر کسی بر حسَب فهم گمانی دارد
اما اگر به عشق، نه بگوییم، چگونه به زندگی آری توانیم گفت؟
حکایت آدمیان و عشق، که تاب پرهیز از آن را ندارند، بیشباهت به شیوهی ابوعلی دقّاق نیست:
نقل است که: (استاد ابوعلی دقاق) روزی بر سر منبر میگفت: «خدا، و خدا، و خدا» کسی گفت: «خواجه، خدا چه بود؟» گفت: «نمیدانم.» گفت: «چون نمیدانی چرا میگویی؟» گفت: «این نگویم، چه کنم؟»(تذکرة الاولیا)
غالباً در بازی عشق، میبازند، شکست میخورند و سرخورده میشوند. با اینهمه، جذابیت بالای بازی، غم باختن را به هیچ میگیرد. ما از فریب عشق، به نیکی آگاهیم. اما، زندگی بیقمار کردن و دلبَستن، ذوقی ندارد.
«بیا باز فریب بخوریم
تو فریب حرفهای مرا و
من فریب نگاه تو را
مگر زندگی چه میخواهد به ما بدهد
که تو از من چشم برداری و
من نگویم
که دوستت دارم»
(شهاب مقربین)
اگر فریبی میتواند خونی تازه در رگهای زندگی جاری کند، چرا به آن خوشآمد نگوییم؟ نیچه کوتاه زمانی پس از پایان عشق آتشیناش به لو سالومه نوشته است:
«روزی گنجشکی از فراز سرم پرید؛ و ... او را شاهینی پنداشتم. اکنون همهی دنیا بر آنند به من اثبات کنند تا چه اندازه در اشتباه بودهام و شایعاتی در اروپا بر سر زبان ها افتاده است. بسیار خوب، کدام یک بیشتر باختهایم؟ منِ - به زعم آنها - «فریبخورده» که با اتکا بر این پرنده همهی تابستان را در عالم برترِ امید به سر بردم، یا آنها که فریب نخوردند؟»(هنر درمان، دکتر اروین یالوم، ترجمهی سپیده حبیب)
«داشتم به اون جوک قدیمی فکر میکردم، میدونی، یه نفر میره پیش روانپزشک و میگه: دکتر، برادرم دیوانهس. فکر میکنه که مرغه! دکتر بهش میگه: خب چرا نیاوردیش واسه مداوا؟ یارو میگه: میخواستم بیارمش، ولی آخه به تخممرغهاش نیاز دارم.
خب، به نظرم این قضیه خیلی خوب احساس من رو نسبت به رابطه داشتن بیان میکنه. میدونی، رابطههامون کاملاً غیرعقلانی، دیوانهوار و پوچ هستن، ولی فکر میکنم بخاطر این بهشون ادامه میدیم که، خب، بیشتر ما به تخممرغ نیاز داریم!»(آنی هال، ساختهی وودی آلن)
اگر چه، عشق به گفتهی نیچه «دیوانگیهایی است کوتاه»، اما دیوانگی، گاه به ضرورت بدل میشود. پاسکال میگفت: «دیوانگی بشر آنچنان ضروریست که دیوانه نبودن خود شکل دیگری از دیوانگیست»(تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، نشر هرمس)
و خوشبختی چنانکه گوته میگفت نسبتی با جنون دارد:
«آه ای خدای آسمان، آیا سرنوشتی که نصیب انسان کردهای این است که روی خوشبختی را نبیند، مگر وقتی که هنوز به عقل نرسیده، و یا وقتی که همین عقل را از کف داده است!»(رنج های ورتر جوان، گوته، ترجمه محمود حدادی، نشر ماهی)
سرگشتهی محضیم و در این وادی حیرت
عاقلتر از آنیم که دیوانه نباشیم
(مهدی اخوان ثالث)
گر چه به تعبیر حسین پناهی «از عشق سخن گفتن برای آدمی هنوز خیلی زود است»، و گر چه به گفتهی شاعری دیگر:
«ما هنوز کودکیم و قلبهای ما
هنوز کوچک است
عاشقی برای ما قصهی همان عروسک است
کاش ما بزرگ میشدیم و عشقها
پا به پای ما بزرگ میشدند.»
(محمدرضا ترکی)
اما:
«اگر عشق
آخرین عبادت ما نیست
پس آمدهایم اینجا
برای کدام درد بیشفا
شعر بخوانیم و باز به خانه برگردیم؟!»
(سید علی صالحی)