آرمنِ خوبم، سلام. وسوسه میشوم که هر بار حالت را بپرسم و هر بار یادم میآید که وقتی نرفته بودی و ما را از مهربانی خزیده در نگاهت محروم نبودیم، حالت را که میپرسیدم، پاسخ میدادی:
بعد از این ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دم زند آن کس که شد بیچون خویش
آن وقتها نمیفهمیدم به درستی که منظورت چیست. حالا اما چه خوب میفهمم. حالِ بیچون، حالِ بیچگونه، که پرسیدن ندارد. وقتی خودت متحیری از چگونگیات، قادر نیستی کیفیت حالت را برای کسی بازگو کنی. کمیتها را میشود بازگو کرد، کیفیت حالها را اما چگونه میتوان گفت.
آرمن، شب بود. شبی پرستاره. شبی شفّاف و زلال. شبیبیغبار که در سرایشی از سکوت، موج برمیداشت. شبی در ییلاق «نَمَهونی» بود. قرص ماه کامل بود و چشمانداز ما بیمرز. من و شیما زیر درخت آلوچهی سرسخت حیاط نشسته بودیم. درخت وفادار و استوار آلوچه که توانسته بود از گزش سرماهای سخت، جان سالم به در بَرَد و همچون چتری رؤیایی، خلوت شبانهی من و شیما را کامل کند.
«شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید
دستم به هر ستاره که میخواست میرسید
نه از فراز بام که از پای بوتهها
میشد ترا در آینهی هر ستاره دید.
در بیکران دشت
در نیمههای شب
جز من که با خیال تو میگشتم
جز من که در کنار تو میسوختم غریب
تنها ستاره بود که میسوخت
تنها نسیم بود که میگشت»
سکوت بود آرمن. سکوت بود و همکناری دو تن که به ستارهها چشم دوخته بودند و فرداهای خود را در چشم طناز آنان جستجو میکردند. آن ستارهها هیچوقت تکرار نمیشوند آرمن. هنوز، گاهی که دلم آرام میگیرد، گاهی که آسمان صاف و پاکیزه است، به ستارهها چشم میدوزم. اما هیچیک رنگ و بوی ستارههای آن خلوت شبانه را ندارند. چرا که در هیچ یک خبری از تابانیِ نگاه شیما نیست. به چه کار میآیند این ستارهها آرمن؟ و چرا تمام این شبها را بیدارند؟ در انتظار کدام شهاب نامنتظر، تمام شب را عسسوار دوره میکنند؟ این ستارهها این بار سرگرم افسونِ کدام چشمهای عاشقند و برای خلوت شبانهی کدام دو دلداده چشمکپرانی میکنند؟
هنوز هم به آسمان شب نگاه میکنم، هنوز هم به تپش نور در چشمهایشان خیره میشوم، هنوز هم حضور رازوَرانهی بیشمار ستاره مبهوتم میکند. اما یاد چشمهای بستهی شیما، ستارهها را از دهان میاندازد.
کلافه کننده میشوند این کلمات. وقتی آنقدر زار و نزارند که نمیتوانند دلت را روایت کنند. نه آرمن، هیچ کلمهای قادر نیست نقرهداغیِ دل را گزارش کند. ابرهای عالَم هم که ببارند، نمیتوانند بوی حُزنی را که در دلت پیچیده آزاد کنند. این بوی ابدیِ حُزن را چگونه میتوان به زبان کلمات ترجمه کرد؟ دل خوب تو، ترجمان من بود. دلِ خوب تو، آه.
آرمن، طنین صدای عیسی رهایم نمیکند. در آن شبِ خوفناکِ حادثه، که بو بُرده بود آخرین شب زندگانی اوست و یهودا اسخریوطی او را تسلیم میکند، به باغ جِتسیمانی رفت و سه تن از یاران خود را (پطرس و یعقوب و یوحنا) با خود همراه کرد و گفت: «جان من از فرط اندوه در آستانهی مرگ است؛ در اینجا بمانید و بیدار باشید.»(انجیل مرقس، ۱۴: ۳۴)
میبینی آرمن، عیسی هم که باشی، ناگزیری از یارانت بخواهی کنار تو بیدار بمانند و شاهد اندوهی باشند که تو را تا آستانهی مرگ میبَرَد. چه کسی باور میکند که عیسی نیز به رغم آن مرتبهی بلند، مثل هر انسانِ دیگری شکننده و نیازمند دوستی باشد. آرمن، عیسی هر چه که بود، انسان هم بود.
دوست عزیزم
هرگز قادر به دریافتن عمق رنجی که میبری نیستم. چرا که رنج هر کس، ویژهی اوست. چرا که هر کس، ویژه است. چرا که خدا در هر کس تجلی ویژه دارد.
میدانم که همیشه با قلبی شکسته زندگی خواهی کرد. با بالی زخمی پرواز خواهی کرد. با گلویی بغضانباشته خواهی خواند. قادر نیستم که شکستگیهای دلت را بند بزنم. میدانم که همیشه دلتنگ عزیزت خواهی بود و میدانم که هیچ چیز و هیچ کس در این دنیا نمیتواند دلتنگی تو را رفع کند.
تنها میتوانم برایت دعا کنم که در این دلتنگی و رنج، سربلند باشی. از زندگی پاپس نکشی و همچنان ترجمان نور و محبت و ایمان باشی.
میدانم که تو همچنان میتوانی در دل تیرهترین شبها، عبور شتابان شهابی را شاهد باشی و غم بزرگت مانع از تجربهی شادیهای خُرد و رخدادهای معنابخش زندگی نشود.
تنها میتوانم برایت دعا کنم که در این دلتنگی و رنج، سربلند باشی. از زندگی پاپس نکشی و همچنان ترجمان نور و محبت و ایمان باشی.
میدانم که تو همچنان میتوانی در دل تیرهترین شبها، عبور شتابان شهابی را شاهد باشی و غم بزرگت مانع از تجربهی شادیهای خُرد و رخدادهای معنابخش زندگی نشود.
برایت شادی آرزو نمیکنم. تنها آرزو میکنم در دل رنج، معنایی بیابی و به رغم رنجی که میبَری زندگیات را هر روز از شراب معنا، لبریزتر کنی.
هر کسی پیشانینوشتی دارد. پیشانینوشت تو دلتنگی و اندوه است. اما تو قادر هستی که در این راه دشوار و پر پیچ و خم، سربلند و راهیاب باشی. تو قادر هستی، به عهد ناگفتهای که با نور و ایمان بستهای وفادار بمانی و تا وقتی که زندهای از حریم امید، پاسداری کنی.
کنار دل تو نشستهام و تا ابد، دلتنگی تو را خواهم شنید. میدانم که شنیده شدن، از رنج تو میکاهد. میتوانی هر وقت و هر قدر که بخواهی اشک بریزی. خریدار اشکهایت هستم.
هنوز بزرگترین سرمایهی تو چشمهای کودکیات هستند. هنوز چشمهای تو، میتوانند با چشمهی خورشید مرتبط شوند. هنوز میتوانی از چشمهساران آسمانی، جرعه برداری. بنوشی و با ما نیز قسمت کنی
تو را با همهی دلتنگی و جراحت همیشگیات میپذیرم. جور دیگری نمیخواهمت. تو اگر دلتنگ و اندوهبار نباشد، دیگر تو نیستی. چه فایده دارد اگر شاد باشی، اما خودت نباشی؟ چه فایده دارد اگر گذشته را فراموش کنی، اما از خودت خرسند نباشی.
پس چنان باش که هستی. و به هستیِ منحصر به فرد خود، متعهد بمان.
زندگی رنجهای زیادی به تو بخشیده است. رنجهایی که میتوانی دستمایهی جلابخشی به دل و معنایابی کنی. در کنار رنجهایت، زندگی مواهب بسیاری نیز به تو عطا کرده است. کاش بتوانی حقگزار زندگی باشی و پیش از آنکه چشم از این جهان فرو بُردی، دین خود را تسویه کنی. دینی که به زندگی داری.
[در تسلیت به دوستی که چندی است عزیزش را از دست داده تحریر شد]
واژههایی نظیر دریچه، روزنه و پنجره، طعم نیلوفر میدهند.
تصور کن، دریچهی خانهات را که سپیدهدمان باز کنی، با دریچهی گشودهی همذائقهای رویارو شوی. دریچهای که به چشمانت، لبخندی آمیخته با روشنایی میدواند. پرده را کنار میزنی، به آرامی دستگیرهی پنجره را حرکت میدهی و پذیرای نوری بیمانند میشوی. شکوه روشنایی و حضور خیرهکنندهی آفتابی که انجماد روحت را از میان میبرد. به تعبیر فروغ فرخزاد میتوان در این لحظهی بسطیافته، ابدیت را تجربه کرد:
"و بقا را در یک لحظهی نامحدود
که دو خورشید به هم خیره شدند."
هنگامی میتوان رابطهای سیرابکننده و ژرف، تجربه کرد که دریچههای وجودمان رو به هم گشوده شوند. اجازه دهیم خورشیدی که در دل دیگری پنهان است بر ما بتابد و یخ روحمان را آب کند.
شمس تبریز میگفت: «همه خلاصه گفت انبیا این است که آینهای حاصل کن.» نیاز ما به عشق، در حقیقت نیاز ما به آینه و دریچه است. نیاز ما به پیدا کردن قبلهای برای جمعیت یافتن و جمالی که چهرهنُماییاش همهی خالیهای روحمان را پُر کند:
«انسانی در کنارم
آینهای در کنارم
تا در او بخندم
تا در او بگریم.»
(احمد شاملو)
عشق، گشایش دریچههای خویش به سوی دیگری است و راه دادن نگاه مهرآمیز محبوب به گوشهگوشهی دل. آنگاه که «دو دریچه، روبروی هم» قرار میگیرند و یا چنانکه احمد شاملو میگفت دو آینه، رویاروی میشوند(آینهای برابر آینهات میگذارم/ تا از تو ابدتی بسازم)، «عمر، آینهی بهشت» میشود.
عارفان میگفتند از دل به سوی ناپیداها، روزنی است(من القلب إلی الغیب روزنه). میگفتند کسی را پیدا کنید که روزنه باشد.
دوری به تن، لیک از دلم اندر دلِ تو روزنی است
زآن روزنِ دزدیده من، چون مه پیامت میکنم
من آینهی دل را ز تو این صقالی میدهم
من گوش خود را دفترِ لطف کلامت میکنم
(مولانا، غزلیات)
در ارتباط اصیل دوستی، روزنههای دل رو به یکدیگر گشوده میشود و نکتههای روشن داد و ستد میگردد.
از دلِ تو در دل من نکتههاست
وه چه ره است از دل تو تا دلم
(مولانا، غزلیات)
راههایی هم میان دلها میتوان یافت. مسیری در تکاپوی «شدن». مولانا میگفت ارتباطی رازآمیز میان دلها برقرار است. ارتباطی ناگفتنی و غیر قابل تبیین.
از دل به دل برادر گویند روزنی است
روزن مگیر، گیر که سوراخ سوزنی است
هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر
گر فاضل زمانه بود گول و کودنی است
(مولانا، غزلیات)
از روزنهی دل خود، به روزنهی دل آنکس که سودای مصاحبت و دوستی با او را داری، نظر کن. اگر از معبر آن روزن، روشنی شکار تو شد، با آن دل، معاشر و ندیم باش و اگر ظلمت به جانب تو آمد، کناره بگیر:
زان روزنه نظر کن در خانهی جلیس
بنگر که ظلمت است در او یا که روشنی است
گر روشن است و بر تو زند برق روشنش
میدان که کان لعل و عقیق است و معدنی است
پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان
گل در رهش بکار که سروی و سوسنی است
رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر
کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی است
(مولانا، غزلیات)
مولانا میگفت: «از دل جانبِ دل، روزنه است»(مثنوی/دفتر ششم)، و ما کمتر سراغ از روزنههای دل میگیریم. روزنههایی که به عوالم ناپیدا گشودهاند. روزنههایی که دست ما را در دست آوازهای روشن مینهند.
جستجوی دوستی، جستجوی روزنههاست. و کسی که خانهی جانش بیروزنه است، ساکن دوزخ است.
دوزخ است آن خانه که آن بیروزن است
اصلِ دین ای بنده روزن کردن است
(مثنوی/ دفتر سوم)[روزن کردن: روزن ساختن]
بهترین تعبیر از ارتباط دوستانه همانی است که مهدی اخوان ثالث در صدر یکی از عاشقانههای درخشان خود نشانده است:
«ما چون دو دریچه رو به روی هم»
آرمن، دوست پنجرهآیین من، سلام.
حالت چطور است؟ لبخندت هنوز شکوفا است؟ دستهایت هنوز باغ پُرمیوهاند؟
امروز به یاد تو، همان مسیر همیشگی جنگلی را قدم زدم. باریکهای در میان کاجهای بلند که یکی در میان از بین کاجها پذیرای آفتاب ملایم دیماه بود. من و تو، علاقهی شدیدی به خوانندگی داشتیم، اگر چه آن روزها تنها یک ترانه از حفظ داشتیم. انگار هنوز طنین آواز خواندنمان در حافظهی این کاجهای پیر، باقی است. انگار هنوز بوی صدایت در ذهن این راه باریک، مانده است. بوی خاک، چه شرابی است. خاصه خاکی که روزی قدمهای دو نوجوان بلندپرواز سودایی را شاهد بوده است.
به یاد آن روزها، دزدانه و زیر لب آن ترانه را در گوش کاجها تکرار میکنم:
«وقتی میای صدای پات از همه جادهها میاد... انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه... هر چی که جاده است رو زمین، به سینهی من میرسه...»
فکر کن! وقتی احساس کنی تمام جادهها به سینهی تو میرسند. چه گشایش و بسط ممتازی.
اما متن ترانه که چیزی نبود. صدای هایده بود که انگار کلمات را تا تهِ دلت روانه میکرد و نوزاد بهانهگیر روحت را از حسی سرشار، شیر میداد.
آرمن عزیز، نمیدانم اگر زنده هستی، توانستی بالاخره کلاس آموزش آواز بروی یا مثل من تنها به پروردن آرزوی آواز بسنده کردهای. من اگر آواز بلد بودم، شاید دیگر نمینوشتم. پرندهای که آواز میخواند مستغنی از نوشتن است. ما مینویسیم چرا که نمیتوانیم آواز بخوانیم. آرمن، نوشتههای من، جایگزین نارسایی هست برای آوازی که نتوانستم. میخواهم با کلمات همان کاری را بکنم که خواننده با صدای خویش. یعنی سریانِ امواجی در فضا که جهان را مترنمتر سازد. آرمن، تمام سعی خود را میکنم تا وقتی که زندهام، کلماتم را به آواز وادارم. اگر چه خاری شکسته در جگر دارم. اما با همین دل زخمی هم میشود آواز خواند. آرمن، این همه سال دویدیم و هنوز در حسرت یک لحظه پرنده بودنیم. شیما در خوابهایش غالباً میدید که پرنده شده و دارد پرواز میکند. من هیچ وقت در خوابهایم پرنده نبودم. همیشه میدویدم. موعد پرواز ما کی خواهد بود آرمن؟
قدم زدن تنها زیر نورِ کمجان آفتابِ زمستان و در محاصرهی کاجهای پیر، چه زیبایی محزونی دارد. انگار از لابهلای تنهی سالخوردهی کاجها گاهی پیدا میشوی، به من لبخند میزنی و دوباره غیب میشوی. بودن، نبودن، بودن، نبودن... اینها در هم تنیدهاند. تا بخواهی بودن را تشخیص دهی، گرفتارِ نبودن میشوی. نه آرمن، بودن و نبودن درهمآمیختهتر از آنند که بتوان به سؤال شکسپیر پاسخ داد.
آرمن، کاش دیدار دوبارهی ما با آنها که از دنیا رفتهاند، موکول به مرگ نبود. یعنی تنها راه دیدار دوباره با شیما این است که بمیریم؟
به تبسم گفتهاند که وقتی بمیریم همگی پیش مامان میرویم. کودک بیگناه گاه آرزو میکند که بمیرد. کاش راهی جز مرگ، برای دیدار دوباره بود. با اینکه هیچ مطمئن نیستم که مرگ هم پلی بزند تا آنها که از پیش ما رفتهاند. آرمن، «مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست / راه اگر نزدیکتر دانی بگو!»
بگذریم از حرفهای محزون که تمامی ندارند. آرمن، بگذار از چیزهای خوب حرف بزنم. مثلاً برایت بنویسم که هنوز در خاطرم مانده حرفِ آن روزت. آن روز که من پایم به ریشهی برآمدهی درخت کاجی گیر کرد و افتادم. و گفتم: لعنتی!. چیزی نگفتی. دستم را گرفتی و بلند شدم. کمی که جلوتر رفتیم گفتی: صدیق جان، کلمات ما اگر معصوم نباشند، دلمان را ناپاک میکنند. آنوقت حکایتی از عیسی برایم نقل کردی که همین چندسال اخیر توانستم صورت کامل آن را پیدا کنم:
«فریسیان و کاتبان اورشلیم نزدیک عیسی آمدند و گفتند: از چه روی شاگردان تو سنت مشایخ را زیر پا مینهند؟ چه هنگام برگرفتن طعام خویش، دستان خود را نمیشویند... ایشان را گفت: «گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در میآید آدمی را ناپاک نمیسازد؛ بلکه آنچه از دهان بر میآید آدمی را آلوده میسازد.»(مَتّی، ۱۵: ۱ و ۲ و ۱۰ و ۱۱)
ریشهی آلودگیهای باطنی ما در کلمات آلودهای است که بر زبان میآوریم. آرمن، تو نه تنها دوست، که معلم من بودی.
آرمن، جان من چقدر در اثر کلمات مسموم، آلودگی دارد. چشمهای را میجویم که تمام کلمات ناپاکم را شستشو دهد. چشمهای که مصاحبت توست. مولانا چه خوب میگفت:
آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟ بازدیدن روی یار
عادل باشیم
از تأکیدات قرآن، پاسداشت عدالت است. عدالت به این معنا که در داوریها، جز حقیقت، چیز دیگری را دخالت ندهیم و نگذاریم منافع فردی و گروهی در داوری ما اثر بگذارند.
یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُواْ کُونُواْ قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاء لِلّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِکُمْ أَوِ الْوَالِدَینِ وَالأَقْرَبِینَ إِن یکُنْ غَنِیا أَوْ فَقَیرًا فَاللّهُ أَوْلَى بِهِمَا فَلاَ تَتَّبِعُواْ الْهَوَى أَن تَعْدِلُواْ(نساء/۱۳۵) اى کسانى که ایمان آوردهاید پیوسته به عدالت قیام کنید و براى خدا گواهى دهید هر چند به زیان خودتان یا [به زیان] پدر و مادر و خویشاوندان [شما] باشد اگر [یکى از دو طرف دعوا] توانگر یا نیازمند باشد باز خدا به آن دو [از شما] سزاوارتر است پس از پى هوس نروید که [درنتیجه از حق] عدول کنید.
شیما، جای خالیِ تو، هر روز محسوستر است. آن اشکهای نخستین، کمتر شده، اما جای خالیِ تو، چون زخمی که دهان باز کرده است، پابرجاست. شیما، کاش میدانستم چند سال دیگر زنده خواهم ماند. چرا که میخواهم بدانم چند سال دیگر ندیم این زخم خواهم بود. شیما، دوستی که سه سال است همسر خود را از دست داده، به من میگوید اشتباه است که گفتهاند خاک سرد است. خاک، سرد نیست و همیشه زخم فقدان کسی که دوستش میداری، با تو خواهد ماند. شیما، آیا این زخم، همان امانتی بود که آسمانها و زمین و کوهها از پذیرش آن تن زدند؟ همان که آدمی از سرِ نابخردی پذیرای آن شد؟ حُکم ازلی من، این زخم التیامگریز بود؟ گمان میکنم تاب آوریِ این زخم، بزرگترین تکلیفی باشد که در تمام زندگیام دارم. چه کنم که زخمم تاریکم نکند؟ باید بفشارمش. در آغوش گرفته بفشارمش... تا نور بتراود از آن. نور، شیما.
بعد از رفتن تو، اشتغالم به کلمات بیشتر شده است. کلمات نقشِ اغواگرانه دارند. حواسپرتی میآورند. شاید هم اسباب خودسوزیاند. آری، با کلمات سرگرم آتشافروزی و خودسوزیام. چگونه میتوان این درد را ساعتی تسکین داد جز با کلمات. کلمات، شیما. و من در کنارهی این نهرِ تنهایی نشستهام و به آمد و شد کلمات مینگرم. دیگر آن فروغ گذشته را ندارند. اما از هیچ بهترند. ساعتی هم که شده سرپوش این کوه آتشفشانی را برمیدارند و از تراکم سوز میکاهند. شیما، هر لحظهی زندگی، فریادی است. فریادی از نبودن از تو. لحظات زین پس نمیروند و نمیآیند. آتش میگیرند، دود میشوند و به هوا میروند.
شیما، تبسم یاد گرفته که بنویسد: مادر میآید.
راستی، وقتی مادر نداری، چرا باید یاد بگیری که بنویسی مادر. چه کاربُردی دارد این واژه وقتی صاحب واژه نیست. چه دردی دارد این واژه شیما. چه دردی!
شیما، هنوز تداعی آن لحظه، انتهای ویرانی است. آن لحظه که کودک هفت ساله با آن چشمهای شرمزده، از میان انبوده جمعیت منتظر، وارد اتاق سیسییو شد. مادرش را دید خاموش، چشمبسته و بر تخت خوابیده. نه صدایی، نه نگاهی. گفتند: صدایش کن! بگو مامان پاشو... کاری دشوار از کودکی خُرد. به ناچاری و از سرِ خجلت، صدایت میکند: مامان بیدار شو!
نه عزیزکم، این خواب، تنها خوابی است که بیداری ندارد.
هنوز امیدوارند. میگویند مادر را ببوس و برایش دعا کن. شرم میکند. تنهایش میگذارند و پرده را میکشند. دست مادر را میبوسد و در دلش دعا میکند. میپرسم چه گفتی؟ میگوید دعا کردم. در دلم. در دلت، چه دعایی کردی کودکم؟
شیما، عکس قابشدهی تو را برداشته، به سینه چسبانده و اشکی فشانده است. شاهد اشکهایش نبودم. میپرسم دلتنگش هستی؟ میگوید آره. میپرسم اشک ریختی؟ میگوید آره. اما گریه نکردم. گریه وقتی است که زیاد اشک بریزی.
چند دانهای لابد بیشتر نچکیده. از چشمانش که به بهار آغشتهاند.
هنوز نقاشی میکشد. در ابتدای زمستان، بهار را نقاشی میکند. این اعجاز کودکان است. در دلِ فاجعه، هنوز رؤیای رویش دارند. هنوز در نقاشیهایش درختان سبزند. زنی زیبا ایستاده است و آسمان آبیتر از همیشه است. هنوز در نقاشیهایش تو هستی. کنار او. و جهان، هنوز در خیال او، میتواند زیبا باشد.
شیما، تو رفتهای و من به قرص کامل ماه نگاه میکنم و زیر لب با تو حرف میزنم. میخواهم ندانم که باز نمیگردی. میخواهم ندانم که بیدارم. من خوابم، و تو در خواب رفتهای. باز میآیی روزی... بگذار حقیقت را ندانم. بگذار ندانم که در میان واژهها، «هرگز» کلمهای است. بگذار سرم را پایین بیندازم و «هرگز» را نادیده بگیرم. تو باز میگردی، و من با دلبستن به این خیال، که میدانم خیال است، زندگی را تاب توانم آورد.
«آه ای واژهی شوم
خو نکرده است دلم با تو هنوز»
صدیق... دوم دیماه نود و هفت
چگونه سخن بگوییم؟
قرآن از ما میخواهد در سخن گفتن، عادل باشیم و جانب انصاف را رها نکنیم. نیکو سخن بگوییم و در سخن ما «حُسن» و زیبایی باشد. از ما میخواهد سخنان نرم(لیّن، میسور)، بزرگوارانه و شایسته(کریم)، پسندیده(معروف) و استوار(سدید) بر زبان آوریم. سخنانی که از هر درز ناروایی پیراستهاند:
وَقُولُوا لِلنَّاسِ حُسْنًا(بقره/۸۳)؛ و با مردم [به زبان] خوش سخن بگویید.
وَقُلْ لِعِبَادِی یَقُولُوا الَّتِی هِیَ أَحْسَنُ(اسراء/۵۳)؛ و به بندگانم بگو آنچه را که بهتر است بگویند.
وَإِذَا قُلْتُمْ فَاعْدِلُوا وَلَوْ کَانَ ذَا قُرْبَی(انعام:۱۵۲)؛ و چون [به داورى یا شهادت] سخن گویید دادگرى کنید، هر چند [در باره] خویشاوند [شما] باشد.
فَقُولَا لَهُ قَوْلًا لَیِّنًا(طه/۴۴)؛ و با او سخنى نرم گویید.
فَقُلْ لَهُمْ قَوْلًا مَیْسُورًا(اسراء/۲۸)؛ پس با آنان سخنى نرم بگوى.
وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا کَرِیمًا(اسراء/۲۳)؛ و با آنها سخنى شایسته بگوى.
وَقُولُوا لَهُمْ قَوْلًا مَعْرُوفًا(نساء/۸)؛ و با آنان سخنى پسندیده گویید.
وَقُولُوا قَوْلًا سَدِیدًا(احزاب/۷۰)؛ و سخنى استوار گویید.
از پیامبر اسلام نقل است که زبان را تنها به «خیر» باید گشود:
مَنْ کَانَ یُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَالْیَوْمِ الآخِرِ فَلْیَقُلْ خَیْرًا أَوْ لِیَصْمُتْ(بهروایت بخاری و مسلم)؛ آنکه به خدا و روز واپسین ایمان دارد، یا نیکی بر زبان آورد یا خاموش بماند. ادامه مطلب ...
مراقب کلامت باش!
در تلقّی قرآن، انسان به مراقبت بسیار از کلامی که بر زبان جاری میسازد، توصیه میشود. قرآن میگوید اگر سنجیده سخن بگوییم، باقی اعمال ما نیز رو به سنجیدگی خواهد نهاد:
یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَقُولُوا قَوْلًا سَدِیدًا. یُصْلِحْ لَکُمْ أَعْمَالَکُمْ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ.(احزاب/۷۰ و ۷۱)؛ اى کسانى که ایمان آوردهاید از خدا پروا دارید و سخنى استوار گویید. تا اعمال شما را به صلاح آورد و گناهانتان را بر شما ببخشاید. ادامه مطلب ...
مولانا برای بیان تجربهی عشق از استعارههای مختلفی سود میجوید که همهی آنها را رشتهی مشترکی از انفعال، گشودگی، خودسپاری و تسلیم و نیز بیقراری و آشوبناکی به هم گره میزند.
گاه میگوید عاشق همچون برگِ کاهی است در مصاف تُندباد. گاه عاشق را به ماهتابی مانند میکند که در همه حال، پیرو خورشید است. گاهی عاشق را همچون گُربهای میداند که در کیسه کردهاند و کسی دیگر او را میگرداند. گاه عاشق را به کسی مانند میکند که گرفتار سیلاب تُندی شده و اختیار خود را باخته است. گاه چون سنگ آسیایی که پیوسته میگردد و آرام نمیگیرد. گاه چون آهویی که در برابر سطوت شیر، مقهور شده و گاه چون آینهای که تماماً از رخسارِ یار آکنده گشته و گاه چون چنگی که در اثر زخمههای عشق به فغان آمده و گاه چون نیای که از دمهای دوست، نالان شده است.
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم میدوم
مُقتدیِّ آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار
در پی خورشید پوید سایهوار
کاهبرگی پیش باد آنگه قرار
رستخیزی وانگهانی عزمکار
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
(مثنوی: دفتر ششم) ادامه مطلب ...