مولانا برای بیان تجربهی عشق از استعارههای مختلفی سود میجوید که همهی آنها را رشتهی مشترکی از انفعال، گشودگی، خودسپاری و تسلیم و نیز بیقراری و آشوبناکی به هم گره میزند.
گاه میگوید عاشق همچون برگِ کاهی است در مصاف تُندباد. گاه عاشق را به ماهتابی مانند میکند که در همه حال، پیرو خورشید است. گاهی عاشق را همچون گُربهای میداند که در کیسه کردهاند و کسی دیگر او را میگرداند. گاه عاشق را به کسی مانند میکند که گرفتار سیلاب تُندی شده و اختیار خود را باخته است. گاه چون سنگ آسیایی که پیوسته میگردد و آرام نمیگیرد. گاه چون آهویی که در برابر سطوت شیر، مقهور شده و گاه چون آینهای که تماماً از رخسارِ یار آکنده گشته و گاه چون چنگی که در اثر زخمههای عشق به فغان آمده و گاه چون نیای که از دمهای دوست، نالان شده است.
برگ کاهم پیش تو ای تند باد
من چه دانم که کجا خواهم فتاد
گر هلالم گر بلالم میدوم
مُقتدیِّ آفتابت میشوم
ماه را با زفتی و زاری چه کار
در پی خورشید پوید سایهوار
کاهبرگی پیش باد آنگه قرار
رستخیزی وانگهانی عزمکار
گربه در انبانم اندر دست عشق
یکدمی بالا و یکدم پست عشق
او همیگرداندم بر گرد سر
نه به زیر آرام دارم نه زبر
عاشقان در سیل تند افتادهاند
بر قضای عشق دل بنهادهاند
همچو سنگ آسیا اندر مدار
روز و شب گردان و نالان بیقرار
(مثنوی: دفتر ششم)