تو کجایی؟ کجا ایستادهای؟ زیر کدام نقطهی آسمان میخندی؟ در کدام مختصات جغرافیایی که بیآنکه چشمانم تو را ببینند، میتوانم موسیقی جاری قلبت را بشنوم و دریابم سُرخای شوقی را که وقت شادابی در صورتت میدود و لمعانی که ناگهان در چشمانت شعله میبندد. در کجای تاریخ هزارتوی بشری، که هر چه برگههای تقویمهای گذشته را ورق میزنم، تو را میبینم که ذوقزده، لبخند به لب داری، در سایهروشنِ زمان ایستادهای و خیره به من نگاه میکنی؟
آرمن عزیز، کی از این خواب بیدار میشویم؟ به دوازده سال زندگیام با شیما فکر میکنم. به نخستین روزِ آشنایی. به شعرهایی که برای هم میخواندیم. به روز عقد. روز عروسی. به نخستین روز آمدن تبسم. انگار همهی این دوازده سال، خواب کوتاهی بود که به سر آمد. من بیدار شدم و دیگر چیزی نبود. بیدار شدم و هنوز شب بود. شب بود و ماه تنهاتر از من بود. انگار شیما بادی بود که در کسری از زمان در زندگی من وزیدن گرفت و برای همیشه رفت. انگار همه چیز در خواب رقم خورد. سفرهایمان، دیدوبازدیدهایمان، با هم بودنها و زندگیای که آجر به آجر بنا کرده بودیم. آرمن، این خواب پریشان زندگی چرا تمامی ندارد؟ صائب میگفت:
فرصت نمیدهد که بشویم ز دیده خواب
از بس که تند میگذرد جویبار عمر
شاعر دیگری گفته است:
گفتمش احوال عمرم را بگو، این عمر چیست؟
گفت یا برق است، یا باد است، یا افسانهای!
آرمن، آرمن عزیز. چگونه به واقعی بودن جهان معتقد شوم؟ آخر چگونه میشود چیزی که زمانی بوده است دیگر نباشد. چیزی که میتواند روزی نباشد، هستی خوابواره داشته است. ما همگان در خواب، دل میبندیم، در خواب عاشق میشویم، در خواب فارغ میشویم و تنها وقتی که مُردیم از خواب پریشان زندگی رهایی مییابیم. بعد از پر گرفتن شیما، به هر چه دست میزنم بویِ سراب میدهد. و وای از آن روزی که شاعر میگفت: «دیگر فریب هم به سرابم نمیبَرَد»
تنها یک راه میماند. راهی مهگرفته که هرگز به چشمِ عقل، وضوح کافی ندارد. تنها با چراغِ عشق و با چشمِ دل میتوانی پای در این راه بگذاری. راهی که کتاب مقدس نشان میدهد:
«شما در جسم نیستید، بلکه در روح هستید، چرا که روح خدا در شما ساکن است... ای برادرانم، ما وامداریم، اما نه به جسم تا ناگزیر باشیم بر حسب جسم زندگی کنیم. زیرا اگر بر حسب جسم زندگی کنید، خواهید مُرد. لیک اگر با روح، اعمال تن را بمیرانید، خواهید زیست.»(رساله به رومیان، ۸: ۹ و ۱۲ و ۱۳)؛ «خویشتن را چون قربانی زنده و مقدس و خوشایند خدا، تقدیم کنید: این است پرستش روحانی که باید به جای آورید...(رساله به رومیان، ۱۲: ۱)؛ «اگر زندگی میکنیم، از برای خداوند زندگی میکنیم، و اگر میمیریم، از برای خداوند میمیریم. پس در زندگی و مرگ از آنِ خداوندیم»(رساله به رومیان، ۱۴: ۸)
زیستن با روح که مسکن خداست، شاید همان راهی باشد که ما را به زندگیِ واقعی که در برابر فنا رویینه و ایمن است برساند. آنوقت شاید بتوان دل قوی داشت که: «بنیاد بقا محکم از اوست»
آرمن، انگار باید پوستهی این جهان مادی را بشکافیم و سر از تخم درآوریم. پولس میگفت: «تمامی آفرینش تا به امروز در درد زایمان مینالد»(رساله به رومیان، ۸: ۲۲). جهان در حال زادنهای مکرر است و توقف در مرتبهای از هستی، به زوال میانجامد. شاید تنها راه، شکافتن پیلهای است که ما را حبس کرده است و به تعبیر مولانا: «حُفره کن زندان و خود را وارهان.»
آرمن، با همهی این احوال، و بهرغم همهی اینها که میگویم، چیزی در درون من از آرام گرفتن تن میزند. چیزی با لحنی سخت آشنا در دلم زمزمه میکند:
دردِ ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث