شیما، جای خالیِ تو، هر روز محسوستر است. آن اشکهای نخستین، کمتر شده، اما جای خالیِ تو، چون زخمی که دهان باز کرده است، پابرجاست. شیما، کاش میدانستم چند سال دیگر زنده خواهم ماند. چرا که میخواهم بدانم چند سال دیگر ندیم این زخم خواهم بود. شیما، دوستی که سه سال است همسر خود را از دست داده، به من میگوید اشتباه است که گفتهاند خاک سرد است. خاک، سرد نیست و همیشه زخم فقدان کسی که دوستش میداری، با تو خواهد ماند. شیما، آیا این زخم، همان امانتی بود که آسمانها و زمین و کوهها از پذیرش آن تن زدند؟ همان که آدمی از سرِ نابخردی پذیرای آن شد؟ حُکم ازلی من، این زخم التیامگریز بود؟ گمان میکنم تاب آوریِ این زخم، بزرگترین تکلیفی باشد که در تمام زندگیام دارم. چه کنم که زخمم تاریکم نکند؟ باید بفشارمش. در آغوش گرفته بفشارمش... تا نور بتراود از آن. نور، شیما.
بعد از رفتن تو، اشتغالم به کلمات بیشتر شده است. کلمات نقشِ اغواگرانه دارند. حواسپرتی میآورند. شاید هم اسباب خودسوزیاند. آری، با کلمات سرگرم آتشافروزی و خودسوزیام. چگونه میتوان این درد را ساعتی تسکین داد جز با کلمات. کلمات، شیما. و من در کنارهی این نهرِ تنهایی نشستهام و به آمد و شد کلمات مینگرم. دیگر آن فروغ گذشته را ندارند. اما از هیچ بهترند. ساعتی هم که شده سرپوش این کوه آتشفشانی را برمیدارند و از تراکم سوز میکاهند. شیما، هر لحظهی زندگی، فریادی است. فریادی از نبودن از تو. لحظات زین پس نمیروند و نمیآیند. آتش میگیرند، دود میشوند و به هوا میروند.
شیما، تبسم یاد گرفته که بنویسد: مادر میآید.
راستی، وقتی مادر نداری، چرا باید یاد بگیری که بنویسی مادر. چه کاربُردی دارد این واژه وقتی صاحب واژه نیست. چه دردی دارد این واژه شیما. چه دردی!
شیما، هنوز تداعی آن لحظه، انتهای ویرانی است. آن لحظه که کودک هفت ساله با آن چشمهای شرمزده، از میان انبوده جمعیت منتظر، وارد اتاق سیسییو شد. مادرش را دید خاموش، چشمبسته و بر تخت خوابیده. نه صدایی، نه نگاهی. گفتند: صدایش کن! بگو مامان پاشو... کاری دشوار از کودکی خُرد. به ناچاری و از سرِ خجلت، صدایت میکند: مامان بیدار شو!
نه عزیزکم، این خواب، تنها خوابی است که بیداری ندارد.
هنوز امیدوارند. میگویند مادر را ببوس و برایش دعا کن. شرم میکند. تنهایش میگذارند و پرده را میکشند. دست مادر را میبوسد و در دلش دعا میکند. میپرسم چه گفتی؟ میگوید دعا کردم. در دلم. در دلت، چه دعایی کردی کودکم؟
شیما، عکس قابشدهی تو را برداشته، به سینه چسبانده و اشکی فشانده است. شاهد اشکهایش نبودم. میپرسم دلتنگش هستی؟ میگوید آره. میپرسم اشک ریختی؟ میگوید آره. اما گریه نکردم. گریه وقتی است که زیاد اشک بریزی.
چند دانهای لابد بیشتر نچکیده. از چشمانش که به بهار آغشتهاند.
هنوز نقاشی میکشد. در ابتدای زمستان، بهار را نقاشی میکند. این اعجاز کودکان است. در دلِ فاجعه، هنوز رؤیای رویش دارند. هنوز در نقاشیهایش درختان سبزند. زنی زیبا ایستاده است و آسمان آبیتر از همیشه است. هنوز در نقاشیهایش تو هستی. کنار او. و جهان، هنوز در خیال او، میتواند زیبا باشد.
شیما، تو رفتهای و من به قرص کامل ماه نگاه میکنم و زیر لب با تو حرف میزنم. میخواهم ندانم که باز نمیگردی. میخواهم ندانم که بیدارم. من خوابم، و تو در خواب رفتهای. باز میآیی روزی... بگذار حقیقت را ندانم. بگذار ندانم که در میان واژهها، «هرگز» کلمهای است. بگذار سرم را پایین بیندازم و «هرگز» را نادیده بگیرم. تو باز میگردی، و من با دلبستن به این خیال، که میدانم خیال است، زندگی را تاب توانم آورد.
«آه ای واژهی شوم
خو نکرده است دلم با تو هنوز»
صدیق... دوم دیماه نود و هفت