آرمن عزیز سلام. سلام به آن بذر زندهی محبت که در سینه داری. جهان در چشم تو تا چه اندازه آشناست؟ آیا در چشم تو هم جهان، گاهی، به کُلّی بیگانه و غریبه میشود؟ غریبه با اصل و فصلِ دلت، بیگانه با تبارِ نگاهت؟ یعنی همان وقتهایی که دقیقترین پاسخ در برابر سؤال «حالت چطور است» میشود «حال غریبی دارم». آرمن، آرمنِ عزیز، جهان گاهی چنان غریبه است که انگار نخستین بار است که تجربه میشود. ناشناخته، غریب و دور. دور از عواطف آدمی. سیر قطار زندگی که بیاعتنا به چشمهای خیره و گریان به مقصدهای تکراری میشتابد دل تو را هم در هم میفشارد؟ صبر تو را هم فرومیپاشد؟ آرمن، آسمان از کی چنین بیاعتنا به دلتنگیهای آدمی برف باریده است؟ این سکوتِ پنهان در سرعت جنونآسای هر چیز، این بیتفاوتی به من، به تو، به رؤیاها و خاطرهها، همیشگی بوده؟ از آغازِ ازل؟
آرمن، این بیت خواجهی شیراز را با صدای همایون شجریان و فغان نالهوار سیامک آقایی گوش میدهم و حیرت میکنم:
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
نالهها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
فکر کن، تنها و یکه، فرهادوار، در کوهی باشی، دلت را از شعلهی لاغر امیدی گرم نگهداری و نالههای جان سوز خود را در خاموشیِ بیکرانِ اطراف بپراکنی. تنها به امید آنکه صدای تو را کسی دریابد و آتش نالههایت چراغ جانی را بگیراند. این صداها آرمن، این حجم از صداهای گریان را که طی هزارهها در قالب شعر و ترانه و داستان در کرانههای هستی پراکندهاند، آیا گوشی دریافته است؟
آرمن، از خدا چه خبر داری؟ مشنو حرف آنانی را که میگفتند «آن را که خبر شد خبری باز نیامد». مگر میشود شعلهور شوی و نخروشی. مشنو و راویِ دلت باش. آیا در این سکوت بیاعتنا که در لحظات غریبه تجربه میشود، ردّی از خدا پیدا میکنی؟ در مغربِ وجود، آوازی روشن به گوش میرسد. در نهایت شب حتی.
امروز زنی سالخورده را دیدم که روبروی رستوران غذاخوری از نانی که برای خود خریده بود، مقادیر زیادی به سگی بخشید. خدا در این تجربه حاضر بود آرمن. من در تاریکترین تجربهها و در لمس سکوت بیرحمانهی هر چیز هم، ردّی از خدا را درون محبتی بیشائبه مییابم. رخداد محبتِ بیشائبه آرمن. از همان جنس که این پیرزن خمیده قامت، نثار سگی گرسنه کرد. چشمهای این سگِ سیاهِ گرسنه، چه شعری بود آرمن. انگار ترانهای بود که به تازگی سروده شده است. چه تمنای زلالی داشت. گوشهای ایستادم و به این رخداد عظیم و معجزهآسا نگریستم. معجزه نیست آرمن؟ معجزه نیست این که کسی از نان خویش با دیگری قسمت کند؟ با کسی که همنوع او نیست و قرابتی خونی با او ندارد؟ خدا اگر اینجا نیست، پس کجاست؟
آرمن، عیسی میگفت: «خدا محبت است» و من اینگونه میفهمم: خدا تنها در محبتورزیهای بیشائبه تجربه میشود.
«هر آن کس که دوست میدارد زادهی خداست و خدا را میشناسد. آن کس که دوست نمیدارد، خدای را نشناخته است، چرا که خدا محبت است.
اگر یکدگر را دوست بداریم خدا در ما میماند و محبت او در ما کمال مییابد.
خدا محبت است: آن کس که در محبت میماند، در خدا میماند و خدا در او میماند.»(انجیل یوحنا، باب سوم)
آرمن، بیا خدا را در بندزدنِ دوبارهی دوستیای که یکبار به ناروا گسستیم، پیدا کنیم. من و تو، ظاهراً به بهانهی خدا، از هم دور شدیم و رشتهی مودت پاره کردیم. بیا در وصل کردن دلهای از هم رمیده، به دنبال ردّ پاهای خدا باشیم.