آرمن، دوست پنجرهآیین من، سلام.
حالت چطور است؟ لبخندت هنوز شکوفا است؟ دستهایت هنوز باغ پُرمیوهاند؟
امروز به یاد تو، همان مسیر همیشگی جنگلی را قدم زدم. باریکهای در میان کاجهای بلند که یکی در میان از بین کاجها پذیرای آفتاب ملایم دیماه بود. من و تو، علاقهی شدیدی به خوانندگی داشتیم، اگر چه آن روزها تنها یک ترانه از حفظ داشتیم. انگار هنوز طنین آواز خواندنمان در حافظهی این کاجهای پیر، باقی است. انگار هنوز بوی صدایت در ذهن این راه باریک، مانده است. بوی خاک، چه شرابی است. خاصه خاکی که روزی قدمهای دو نوجوان بلندپرواز سودایی را شاهد بوده است.
به یاد آن روزها، دزدانه و زیر لب آن ترانه را در گوش کاجها تکرار میکنم:
«وقتی میای صدای پات از همه جادهها میاد... انگار نه از یه شهر دور که از همه دنیا میاد
تا وقتی که در وا میشه لحظه دیدن میرسه... هر چی که جاده است رو زمین، به سینهی من میرسه...»
فکر کن! وقتی احساس کنی تمام جادهها به سینهی تو میرسند. چه گشایش و بسط ممتازی.
اما متن ترانه که چیزی نبود. صدای هایده بود که انگار کلمات را تا تهِ دلت روانه میکرد و نوزاد بهانهگیر روحت را از حسی سرشار، شیر میداد.
آرمن عزیز، نمیدانم اگر زنده هستی، توانستی بالاخره کلاس آموزش آواز بروی یا مثل من تنها به پروردن آرزوی آواز بسنده کردهای. من اگر آواز بلد بودم، شاید دیگر نمینوشتم. پرندهای که آواز میخواند مستغنی از نوشتن است. ما مینویسیم چرا که نمیتوانیم آواز بخوانیم. آرمن، نوشتههای من، جایگزین نارسایی هست برای آوازی که نتوانستم. میخواهم با کلمات همان کاری را بکنم که خواننده با صدای خویش. یعنی سریانِ امواجی در فضا که جهان را مترنمتر سازد. آرمن، تمام سعی خود را میکنم تا وقتی که زندهام، کلماتم را به آواز وادارم. اگر چه خاری شکسته در جگر دارم. اما با همین دل زخمی هم میشود آواز خواند. آرمن، این همه سال دویدیم و هنوز در حسرت یک لحظه پرنده بودنیم. شیما در خوابهایش غالباً میدید که پرنده شده و دارد پرواز میکند. من هیچ وقت در خوابهایم پرنده نبودم. همیشه میدویدم. موعد پرواز ما کی خواهد بود آرمن؟
قدم زدن تنها زیر نورِ کمجان آفتابِ زمستان و در محاصرهی کاجهای پیر، چه زیبایی محزونی دارد. انگار از لابهلای تنهی سالخوردهی کاجها گاهی پیدا میشوی، به من لبخند میزنی و دوباره غیب میشوی. بودن، نبودن، بودن، نبودن... اینها در هم تنیدهاند. تا بخواهی بودن را تشخیص دهی، گرفتارِ نبودن میشوی. نه آرمن، بودن و نبودن درهمآمیختهتر از آنند که بتوان به سؤال شکسپیر پاسخ داد.
آرمن، کاش دیدار دوبارهی ما با آنها که از دنیا رفتهاند، موکول به مرگ نبود. یعنی تنها راه دیدار دوباره با شیما این است که بمیریم؟
به تبسم گفتهاند که وقتی بمیریم همگی پیش مامان میرویم. کودک بیگناه گاه آرزو میکند که بمیرد. کاش راهی جز مرگ، برای دیدار دوباره بود. با اینکه هیچ مطمئن نیستم که مرگ هم پلی بزند تا آنها که از پیش ما رفتهاند. آرمن، «مرگ را دانم، ولی تا کوی دوست / راه اگر نزدیکتر دانی بگو!»
بگذریم از حرفهای محزون که تمامی ندارند. آرمن، بگذار از چیزهای خوب حرف بزنم. مثلاً برایت بنویسم که هنوز در خاطرم مانده حرفِ آن روزت. آن روز که من پایم به ریشهی برآمدهی درخت کاجی گیر کرد و افتادم. و گفتم: لعنتی!. چیزی نگفتی. دستم را گرفتی و بلند شدم. کمی که جلوتر رفتیم گفتی: صدیق جان، کلمات ما اگر معصوم نباشند، دلمان را ناپاک میکنند. آنوقت حکایتی از عیسی برایم نقل کردی که همین چندسال اخیر توانستم صورت کامل آن را پیدا کنم:
«فریسیان و کاتبان اورشلیم نزدیک عیسی آمدند و گفتند: از چه روی شاگردان تو سنت مشایخ را زیر پا مینهند؟ چه هنگام برگرفتن طعام خویش، دستان خود را نمیشویند... ایشان را گفت: «گوش فرا دارید و فهم کنید! آنچه به دهان در میآید آدمی را ناپاک نمیسازد؛ بلکه آنچه از دهان بر میآید آدمی را آلوده میسازد.»(مَتّی، ۱۵: ۱ و ۲ و ۱۰ و ۱۱)
ریشهی آلودگیهای باطنی ما در کلمات آلودهای است که بر زبان میآوریم. آرمن، تو نه تنها دوست، که معلم من بودی.
آرمن، جان من چقدر در اثر کلمات مسموم، آلودگی دارد. چشمهای را میجویم که تمام کلمات ناپاکم را شستشو دهد. چشمهای که مصاحبت توست. مولانا چه خوب میگفت:
آب بد را چیست درمان؟ باز در جیحون شدن
خوی بد را چیست درمان؟ بازدیدن روی یار