سلام آرمن. رفیق گمشدهی من. عصر جمعه است و بوی تو از هر وقتِ دیگری منتشرتر. حضور دوست، در وقتهای تاببرداشتهی غربت، پیداتر میشود. آرمن، من و تو در کدام واحهی زمان، گم شدیم که صدایمان حتی به هم نمیرسد. آیا در اغتشاش گنگ این همه صدا، قلب تو صدای دوست قدیمیات را خواهد شناخت؟ آیا هنوز در قلب خوب تو، یک دریچه به سمت من باز است؟
آرمن، عصرهای جمعه که دلتنگی نیرومندتر از هر وقت دیگری قلب آدم را میفشرد، گاهی با هم قرار میگذاشتیم و کوچهپسکوچههای متروک شهر را پیاده گز میکردیم. انگار جرم جیوهای زمان را در سکوت کوچهها پهن کرده باشند، همه جا صدای خاموش گریهای شنیده میشد که با ما میگفت: ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود...
آرمن، نه همهی جمعهها، تنها برخی جمعهها عمو یعقوب، سرِ خیابان خرمشهر، روبروی سینمای سابق شهر میایستاد. یادت میآید؟ عمو یعقوبِ لبو فروش. چند سالی است که دیگر خبری از او ندارم. پس از یک همقدمی دوستانه که عمدتاً در سکوت سپری میشد و هر دو از به حرف آوردن برگهای ریخته در حاشیهی کوچهها لذت مبهمی را تجربه میکردیم، سری به عمو یعقوب میزدیم و اگر اثری از پول تو جیبیمان مانده بود لبو میخریدیم. خوردن لبو و تماشای بخاری که در عصرهای سرد از لبوهای خوشمزه عمویعقوب متصاعد میشد، اتفاق دلفریبی بود. اما دلیتر از همه شنیدن بذلهگوییها و دیدن خوشخوییهای عمویعقوب بود. پیرمرد سادهدل که بعدها دانستیم زیر آواری از رنج و بیماری خانواده و تنگدستی زندگی میکند، چه خندههای گُلانداخته و سخاوتمندی داشت. و ما چه خوشخیال بودیم که گمان نمیبُردیم آنسوی خوشمشربیهای عمویعقوب، رنجهای جانفرسایی خانه کرده است. غم، خیلی پنهانتر از شادی است. شاید بینشانهتر. شادی آدم را میتوان از چهره و نگاه او دریافت، اما گاهی غم، چنان پوشیده و دزدیده است که تنها راه، دست گذاشتن بر قلب آدمی و شنیدن ضربان احساس اوست. کاری که در این تنگنای حواس که ما در آنیم، شدنی نیست.
عمویعقوب، خوشمزهترین لبوها را میفروخت و در ازای آن پول میگرفت. اما خندهها و مهربانیها و گرمابخشیهایش، رایگان بود. نفس شکفتهی او، که پیدا بود جهان را به هیچ گرفته، دل ما را در آن عصرهای سرد و متروک، مینواخت و گرم میکرد. انگار رزق مقدّری بود که در پایان یک پیادهروی دوستانه نصیبمان میشد.
عیسی میگفت: «آدمی تنها نه به نان زنده است؛ بلکه به هر کلامی که از دهان خدا برآید.»(متی، ۴: ۴)؛ من فکر میکنم هر کلام صفابخش و گرماپراکنی که جان ما را از تنگناهای مادّی، برای لحظهای هم که شده برهاند، کلام خداست. انگار عمویعقوب، نیِ خوشآهنگی بود که بر لبان خدا نشسته بود. دریغا که لبوفروشی او، حجابافکن بود و بوی خوش دل او را از دیدهها پنهان میکرد.
آرمن، عیسی میگفت: «چراغ تن، دیده است. پس اگر دیدهات سالم باشد، تنت از پای تا به سر نورانی خواهد بود.»(متی، ۶: ۲۲) و ما چقدر چراغ چشممان پِت پِت میکند. آنقدر سرگرم ظاهریم که نقش معنا را نمیبینیم. ظاهرِ عمویعقوب، آن ریشِ شلخته و لباس وصلهدار، ما را از دلِ صفااندود او محجوب میکرد و به قول سعدی: چو صورتپرست به ظاهر چنان شدی مشغول / که دیگرت خبر از عالَم معانی نیست.
آرمن عزیز، رفیقِ رفته با بادها. در آنسوی دیوارهای زمان و فراتر از ناکجاهای جغرافیا، هنوز بوی شیرینی از یادِ عمویعقوب مشام مرا مینوازد. بوی آن لبوهای سرخ و گرم در آن عصرهای زمستانی، مرهم و تسلا بود. مرهمی بر اندوه. اندوهی که بر عصرهای جمعه، رنگی از جدایی و مرگ میپاشید.
آرمن عزیز، رفیق عصرهای متروک جمعه، یادت در جان من آه میکشد.