عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۲۲)

آرمن عزیز، سلام
جای تو در زمزمه‌ی زلال این باران خالی. بارانی که آهسته از آن‌سوی پنجره صدایم می‌کند. کلماتم را صدا می‌کند.

آرمن، بگذار اول نامه، فرازی دلبرانه از نیایش‌های آگوستین قدیس را از کتاب اعترافات او برایت بنویسم. ببین چه روح‌فزا است:

«بار الها!... تو را از کجا بخوانم؟ و تو از کجا به درونِ من درمی‌آیی؟ که من در تو هستم. چگونه از آسمان و زمین بیرون روم تا تو به درون من درآیی؛ ای آنکه گفته‌ای: «من آسمان و زمین را پُر کردم.»
چه می‌گویم ای خدای من؛ ای زندگی من، ای سُرورهای قدسی من، هنگام سخن گفتن از تو چه باید بگویم؟ با این همه بدا به حال آن کس که در عین سخن‌گویی از تو خاموش می‌ماند؛ آنها با اینکه بسیار سخن گفته‌اند، گُنگانی بیشتر نیستند.
کیست که مرا آرمیدن در تو عطا کند؟ کیست که مرا رخصت دهد تا تو را در قلب مدهوش خود پذیرا شوم؟ منی که شرارت‌های خویش را از یاد بُرده‌ام و اکنون، ای یگانه‌ترین خوبی، تو را در جان گرفته‌ام. تو برای من چه هستی؟ بر من رحمتی کن تا بتوانم پاسخ این پرسش را بیابم. من برای تو چیستم که مرا به دوست داشتن خودت امر می‌کنی؟ و اگر در دوست‌داشتن‌ات اهمال ورزم، مرا به مصائب بزرگ تهدید می‌کنی. آیا دوست نداشتنِ تو، خود کم مصیبتی است؟ آه! ای پروردگار من، تو را به تمام رحماتت سوگند؛ به من بگو برای من چه هستی؟ روح مرا بگو: «من رستگاریِ تو هستم» بگو تا بشنوم. گوش جان من در برابر توست، آن را بگشای و جان مرا بگو: «من رستگاریِ تو هستم» در پی این ندا روان خواهم شد و به دستت خواهم آورد. از من روی مپوش، مرگم باد! اگر نمانم تا تو را ببینم!
خانه‌ی کوچکی است جان من برای پذیرایی از تو؛ آن را وسعت بخش؛ ویرانه‌ای بیش نیست؛ آبادش ساز. می‌دانم و اعتراف می‌کنم اثاثِ خانه‌ی جان من دیدگان تو را می‌آزارد اما چه کسی آن را می‌پالاید؟ وانگهی، بر دامان چه کسی سر به نُدبه و زاری گذارم و تو را طلب کنم؟»

آرمن، اگر ادیان هیچ‌ کارکرد مثبتی نداشته باشند جز اینکه سبب شوند چنین نیایش‌های سوزانی به بار بنشیند، باید در برابرشان خضوع کرد. نیایش، جاری کردن ژرف‌ترین آرمان‌ها و دردمندی‌های بشری در رگ کلمات است. نیایش، تصویری بی‌بدیل از تلاطم‌های روح آدمی است که در برهوت و ظلمت سرگردانی، به دنبال نقطه‌ی روشنی است. نیایش، دل برهنه‌ی بشر است که هیأت کلمه به خود گرفته است.

آرمن به تازگی ریشه‌ و بنیاد همه‌ی رنجوری‌های آدمی را کشف کرده‌ام. فهمیده‌ام که ما همه از آن نالانیم که بی‌نهایت نیستیم. همه از محدودیت خویش رنجوریم. از اینکه چرا آن درخت گیلاس شکوفه‌ور، من نیستم. چرا آن ابرهای باران‌زا من نیستم. چرا باران بیرون از مرزهای من می‌بارد و چرا دریا درون من نمی‌جوشد. ما از آن غمگینیم که در حصار خویش، گرفتار شده‌ایم. تنها با درنوردیدن مرزهای خود و بیرون آمدن از این پیله‌ی تنگ است که می‌توان از رنجوری رهایی یافت.

برخی با پناه بُردن به شراب و اعتیاد، محدودیتِ هستیِ خود را فراموش می‌کنند و برخی نیز با عرق‌ریزان روح یا دل دواندن پیِ عشق، خود را با جانِ جهان یگانه می‌سازند. همه‌ی ما از بودنِ محدود خود در رنج‌ایم. مولانا چه نیک دریافته بود:

جمله عالم ز اختیار و هست خود
می‌گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاری وا رهند
ننگ خمر و زمر بر خود می‌نهند[زمر: آهنگ و صوت]
جمله دانسته که این هستی فخ است[فخ:دام]
فکر و ذکر اختیاری دوزخ است
می‌گریزند از خودی در بیخودی
یا به مستی یا به شغل ای مهتدی

آرمن، دردهای ما طنین پیوسته‌ی یک التماسند: مرا از من برهایند. مرا از هستیِ محدود من بربایید. مرا بربایید و با بی‌نهایت گره بزنید. مرا از این سطح کف‌آلود و مغشوش کثرت‌ها به آن ملایمتِ هیچ‌آیین عبور دهید و به تعبیر سپهری:

«مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید.
مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.
و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.
دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید.
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک...
حضور «هیچ» ملایم را
به من نشان بدهید.»

می‌بینی آرمن، «هیچِ ملایم»، همان‌جاست که میان تو و این هستیِ بی‌انتها، مرزی باقی نمانده است.

آرمن، به حیاط می‌روم و درخت جوان گلابی را که به تازگی کاشته‌ام نگاه می‌کنم. چهل روز از وقتی که اینجا کاشته‌ام می‌گذرد اما هیچ تغییری در شاخه‌ها پیدا نیست. با اینهمه می‌دانم که پنهان از چشم من، ریشه‌های این درخت در هر سو سراغ از زندگی می‌گیرند. به هر سو دست می‌یازند تا خود را در دلِ زندگی جای دهند. ریشه‌های درخت گلابی، در خاموشی زیر خاک و سرمای سوزناک زمستان، به امید سهمی از زندگی مشغول کارند. ریشه‌های پنهان این درخت، مرا ملامت می‌کنند.

آرمن، آیا تو نیز چون من گوش به راه صدایی هستی که در تو بپیچد: «من رستگاری تو هستم»