پنجره را باز میکنم. دانههای درشت برف، شلخته اما بیتشویش در هوا غلت میزنند و آرام به سطح زمین فرود میآیند. انگار شعری در حال تکمیل است و گوینده مشغول پاک کردن و نوشتن دوباره است. انگار خطخطیهای عجولانه آدمی را بر پهنه خاک، لاک میگیرند.
شش ماه میگذرد و من هنوز در اثر ضربه آن گیج و بهتزدهام. هنوز قادر به باور کردن نیستم. هنوز در خوابهایم که احتمالا راوی صادق ناخودآگاه منند شیما را میبینم که به طرز ناباورانهای زنده شده است. از خاک یا از تخت بیمارستان برخاسته و نزد ما بازگشته است.
چه رازی در مرگ نهفته است که چنین ما را از پذیرش واقعیت آن بازمیدارد.
...
انگار درختی را با ریشه کنده باشند. انگار صبح بیدار شوی و دریابی که هیچ چیز درباره خودت نمیدانی. حتی نامت را به خاطر نیاوری. انگار تو را بربایند، چشمهایت را ببندند و در محلی ناشناخته رها کنند. انگار جهان در چشم تو یکسره و یکباره بیگانه و غریبه شود. انگار هویت خود را گم کرده باشی. انگار جایی در خلا و دور از جاذبه زمین، معلق و سرگردان باشی. آری، مرگ دیگری، مرگ هویتی است که تو با آن دیگری ساخته بودی. خالی شدن زیر پایت است و گم کردن یکباره موقعیتی که پیشتر برایت معلوم بود. سرگیجهی ناشی از ضربه ناگهانی یک مرگ، کی به پایان میرسد؟ انسان تا کی قادر است بی آنکه به ورطه آرزوپروری و خوشخیالی بیفتد، با هرگز نبودن کسی کنار بیاید؟
به من اجازه بده خوابهایم را زندگی کنم. بگذار بیداریام ادامه خوابهایم باشد. بگذار هیچ وقت با حقیقت نبودن تو چشم در چشم نشوم.
خدایا، چرا نمیشود یک صبح بیدار شویم و دریابیم همهی آنچه تا کنون زندگی مینامیدیم، پنداری مشوش از فردایی مبهم بوده است. خدایا، فردا که سر برسد برفها آب میشوند، آیا خستگیهای ما هم فردایی از این دست خواهند داشت؟