(یک)
مرگ پیدا میشود
چشمها را شستشو دهد
و دوباره
ناپدید میشود
(دو)
لبخندت را از باغ
گلچین کرده بودی.
لبخندت
آه پروانه بود
امواج ملایم هوا
که از بالهای زنبور عسل
میچکید
لبخندت رنگپریده روی تخت بیمارستان
لبخندت دستبسته در تابوت چوبی
هنوز برای من دست تکان میداد
لبخند نزدی
و خورشیدگرفتگی آغاز شد
(سه)
از همهی جنگها فراریام
تنها به مصاف خورشید خواهم رفت
تا قلب خود را از گلولههای او
سوراخ سوراخ کنم
(چهار)
در دیوار زمان
همیشه شکافی است
و همیشه نگاه معصومانهی تو
از شکاف دیوار
به من مینگرد
(پنج)
در شعرهایم میخوابم
چرا که تنها در خواب است
که از تمام تفنگهای جهان
شکوفه میدمد
(شش)
چشمهایم را میبندم
پدری را میبینم که برای دختر خردسالش
قصه میگوید
زنی را میبینم که به خانه باز میگردد
و با نگاهش
به گلدانها آب میدهد
چشمهایم را میبندم
غروب چمنزاری را میبینم
که مأوای دو دلداده است
و شعری که پا به پا میکند
تا در کلمهای زاده شود
چشمهایم را میبندم
تو آغاز میشوی.
(هفت)
از حرفهایت ماه میچکید
و دامن ستارهها تر میشد
خاموش چرایی؟
نگاهت آفتابی بود
که پرسهزنان نزدیک میشد
رفته چرایی؟
(هشت)
میدانم که اگر شبها زود بخوابم
دیگر صدای سوختن ستارهها را نخواهم شنید
اما اگر نالههای شب را نشنوم
از کجا بدانم که زندهام؟
(نه)
شغالها در جنگل نزدیک
زوزه میکشند
و درختِ خداشناس
بیاعتنا به همهمهی شب
آماده باش است
نام تو را گلهای باغ
دهان به دهان
رواج میدهند
و تا وقتی گلهای شب بو زندهاند
نمیتوانی پنهان شوی.
(ده)
بگذار این بار
جور دیگری تو را عبادت کنم:
واژهها را هر شب از پنجره بتکانم
با نخی از نور رشته کنم
و به گردن تو بیاویزم
بگذار عبادت من
به نماز آوردن واژهها باشد
(یازده)
باید بیمضایقه لبخند زد
حتی با قطرههای اشک
هر کلامی جز این
زائد است
(دوازده)
لبخندت خسته بود
چشمانت نیمهباز
پرندهای بودی در انتظار صبح
خوابیده
روی تخت بیمارستان
✍️صدیق قطبی