عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

آرمن (۳۱)

آرمن عزیزم سلام

دلم برای تو تنگ شده است و چقدر دلگیرم از واژه‌ی «دلتنگی» که اینهمه در بیان احوالم ناتوان است. درست مثل کلمه دریا که هیچ‌وقت نمی‌تواند تنهایی موج‌آلود دریا را ترجمه کند. آرمن عزیز، زبان دلِ ما کی کشف خواهد شد؟ مولانا افزون بر شصت هزار بیت شعر سروده و و باز هم آرزو می‌کند که کاش هستی زبانی ویژه‌ی خود داشت: «کاشکی هستی زبانی داشتی/  تا ز هستان پرده‌ها برداشتی». افزون بر شصت هزار بیت سرود و باز معترف بود هر چه بیشتر می‌گوید حقیقت آن راز سرمدی را بیشتر در پرده می‌کند: «هر چه گویی ای دم هستی از آن / پرده‌ی دیگر برو بستی بدان».

گارسیا لورکا می‌گفت: «چیزهایی هست که نمی‌توان به زبان آورد، چرا که واژه‌ای برای بیان آن‌ها وجود ندارد‌‌. اگر هم وجود داشته باشد، کسی معنای آن را درک نمی‌کند‌‌. اگر من از تو نان و آب بخواهم تو درخواست مرا درک می‌کنی‌‌.‌.. اما هرگز این دست‌های تیره‌ای را که قلب مرا در تنهایی گاه می‌سوزاند و گاه منجمد می‌کند، درک نخواهی کرد‌.». پس من از چه حرف می‌زنم؟ بهتر نیست به توصیه ویتگنشتاین عمل کنیم که می‌گفت: «درباره‌ی آنچه نمی‌توان از آن سخن گفت، باید به سکوت از آن گذشت»؟ پاسخ شاعران منفی است. می‌دانند که کلمات، کفایت لازم را برای روایت تجربه‌های‌ عمیق ندارند، اما همچنان به تقلا و دست‌وپازدن ادامه می‌دهند. انگار کلمات هر چه هم نارسا باشند بهتر است به کار گرفته شوند تا به نارسایی خود اقرار کنند. گفتن برای آنکه نشان دهیم نمی‌توان گفت. اونامونو می‌گوید: یکی از نکته‌بینان که سولون را در حال ندبه بر مرگ پسرش دیده بود گفت: «چرا می‌گریی در حالی‌که می‌دانی با گریه‌ات مرده بر نمی‌گردد؟» مرد حکیم در پاسخش گفت: «درست به همین جهت می‌گریم، به همین جهت که عبث است.»
حکایت حرف‌زدن‌های ماست.

آرمن عزیز، خوش به حال تو که هیچ‌وقت محتاج حرف زدن نبودی. محتاج شعر گفتن هم. خنده‌‌ی چشمهایت، شعر محض بود. کاش می‌شد از رنگ چشم‌هایت بر زخم‌های دل پاشید. هر چه به ذهنم فشار می‌آورم نمی‌توانم تصویر روشنی از چهره‌ی تو را مجسم کنم. تنها تصویر همین خنده‌های آفتابی‌ات از دستبرد زمان مصون مانده است. اخیرا فهمیده‌ام که کیفیت خنده‌های آدم‌ها هیچ‌وقت تغییر نمی‌کند. آلبوم عکس‌های کودکی شیما را نگاه می‌کنم. به خنده‌هایش خیره می‌مانم. شگرد خنده‌هایش در همه‌ی ادوار عمر، منحصر به فرد و دست‌نخورده باقی ماند. گاهی در وسط مشغولیتی روزمره، خنده‌هایش را می‌بینم که همچنان ممتاز و پالوده به سوی من افشان است. خنده‌هایش را می‌بینم و نام کوچکش را صدا می‌زنم. چیزی در این صدا زدن هست که همیشه راز خواهد ماند. وقتی کسی را که دیگر نیست با نام کوچکش صدا می‌زنی انگار قدم به قلمرو ممنوعه‌ی رازها می‌گذاری. آن صدای درمانده، پرتاب کردن تکه‌های دل است به آستان آسمان.

پولس قدیس می‌گفت: «دل خود را به تمامی بگشایید»(رساله دوم به کُرنتیان، ۶: ۱۳). من آرزومند چنین گشایشی هستم آرمن. چقدر بد است که هنوز وانشده بمیریم. مثل غنچه‌ای ناشکفته بپژمریم. کاش به وقت مُردن تماما واشده باشیم. مولانا می‌گفت تنها در اثر عشق است که ما به گشایش، به واشدگی می‌رسیم: «وا شد و بشکافت دلم»... مثل سنگی که می‌شکافد و چشمه‌ای راهی می‌‌کند.

آرمن عزیز، هیچ چیز از آنچه در این سال‌ها بر تو گذشته است نمی‌دانم. اما به رغم این نادانستگی دوستت دارم. پولس می‌گفت: «اگر کسی گمان برد که چیزی می‌داند، هنوز آن گونه که حق دانستن است نمی‌داند؛ لیک اگر کسی خدای را دوست بدارد، نزد او شناخته شده است.»(رساله اول به کُرنتیان، ۸: ۲و۳). می‌دانم که در سراشیبی ناگزیر عمر، همه‌ی دانسته‌ها را از یاد می‌بَریم، اما آرزو می‌کنم تابانی خنده‌های کسانی را که دوست داشته‌ایم، هرگز فراموش نکنیم.