«ارغوان
این چه رازی است که هر بار بهار
با عزای دل ما میآید؟
که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ میافزاید؟»
(هوشنگ ابتهاج)
رازی ندارد. «جهانِ پیر رعنا را مروت در جبلّت نیست.». از این دقیقتر؟ به گفتهی حافظ اصلاً سرشت و سیرت جهان، مبتنی بر مروّت نیست. مروّت و مردمی از موجودات اخلاقی انتظار میرود وگر نه همه میدانیم وقتی در برابر شیر گرسنهای قرار میگیریم هر چه ترانه و غزل بخوانیم، باز شیر لامروّت ما را خواهد درید. هر چه با باران مغازله کنی و در ستایش مادرِمان خاک بگویی، باز گاهی بیاعتنا به ما میلرزد، خانه بر سرمان خراب میکند و ما را در کام میکشد. همین آفتابِ نورافشان هم گاه چنان بیرحمانه میتابد که کشتزاران را تباه میکند و زندگیها را ویران. میبینی؟ آفتاب و باران و دریا و رودخانه، در ذهنیتِ شیرین شاعران، دوستانه رفتار میکنند، اما واقعیت تجربهشده و زیستهی ما میگوید که آنچه زیباست، به وقت خویش بیرحم هم است. البته تعبیر بیرحمی را مسامحتاً به کار میبَرم. آفتاب و باران و زمین و دریا، اصلاً دلواپس ما نیستند. آنها کار خود را میکنند و ما نیز رؤیاهای خود را میبافیم. گاهی رام و مهربانند و دستمایهی شعر و شادی ما میشوند گاهی ویرانگرند و همهچیزمان را بر باد میدهند.
خوب، چه باید کرد؟ شاید، راه حل سیمون وی، راهگشا باشد. شاید:
«خدا با خلق کردن عالم برای خود حد و مرز میگذارد. عالم مادی اجازه مییابد که مطابق با ذاتی که برایش مقرر شده است عمل کند. خدا به شیوهای در این عالَم مداخله نمیکند که سازوکارهای آن فقط به سودِ پارسایان و فقط به زیان غیرپارسایان باشد... خدا اِعمال قدرت خود را محدود میکند تا عشق و اخلاق ما را به خود جلب کند، زیرا نمیخواهد ما صرفاً به این علت از او تبعیت کنیم که گویا طبیعت و امور بشری چنان نظمی دارد که همواره به نفع ما یا کسانی است که از او تبعیت میکنند...
میتوانیم اعتقاد بیاوریم که عالمِ بیاعتنا میان ما و خدا حایل شده است و ما باید با طی کردن این فاصله خدا را دوست بداریم. بدی و بلا، که هم نتیجهی آزادی و اختیار بشر است و هم نتیجهی بیاعتنایی طبیعت، بهایی است که خدا میپردازد تا دلسپردگی ما را بخرد. طبیعت و امور بشری را به حال خود میگذارد تا پارسایی و ناپارسایی به صورتی پاداش و مکافات زمینی نیابند که ما مجبور به اطاعت از خدا شویم...
تا جایی که امکان دارد باید از بلایا کاست و علل آن را مرتفع کرد، خواه مادی باشد و خواه بشری. اما چیزی که باید به آن اعتقاد پیدا کنیم این است که بلا و بدی فقط به این علت مجال بروز یافته است که خدا از سرِ عشق امور دنیا را به دنیا واگذاشته است...
از نظرِ سیمون وی، نمونهی عشق کامل همان عشقی است که عیسی بر صلیب نشان میدهد. به عقیدهی مسیحیان او مثل دزدان و جانیان میمیرد، دادگاههای شرعی و غیرشرعی محکومش کردهاند، و مورد تمسخر و تحقیر قرار گرفته است. نه تنها همهی نیکیهای زمینی از او گرفته شده است، بلکه حتی به عشق خدا هم وقوف ندارد. زار میزند که: «خدای من، خدای من، چرا فراموش کردهای؟» با این حال، باز هم پدر را دوست دارد و به او اطمینان میورزد، و این عشق کامل است. آخر، بدون آنکه هیچ نیکی و حسنی وجود داشته باشد تا به آن عشق بورزد، او همچنان به پدر عشق میورزد. فقط کسانی که به رنج و بلا میافتند، کسانی در موقعیت عیسی، فرصت مییابند که در زندگیشان خدا را کامل دوست بدارند...»(سه آستانهنشین، دایا جینیس الن، ترجمه رضا رضایی، نشر نی)