سنایی، شاعر و عارف بزرگ سدهی ششم هجری میگفت:
همه چیز را تا نجویی نیابی
جز این دوست را تا نیابی نجویی
نزدیک پنج قرن بعد از او، پاسکال، فیلسوف و الهیدان فرانسوی، مدعی شد این کلمات را از خدا در تجربهای معنوی شنیده است:
«تو جستوجویم نمیکردی اگر از پیش مرا نیافته بودی!»(نیایش، فریدریش هایلر، ترجمهی شهابالدین عباسی)
وقتی جویای اویی، یعنی او را یافتهای. چه حرف غریبی!
مگر اینکه باور کنیم «او»، چیزی جز سودای استعلا و تمنای تعالی نیست. او، همان تب و تاب تسکینگریز است که آدمی را روزنهجو و دریچهطلب میکند. او، همان شوق شورمند، همان درد آرزو، همانِ خیال خوب، است. مگر اینکه بپذیریم یافتن خدا، یعنی، آشتی با اشتیاق. یعنی کوشش پیوسته برای بالارفتن از دیوارها، نگریستن به فراسوها، سرک کشیدن به پستوهای خواب و خاطره. کاویدن کُنجهای کبود آسمان. کنجکاویهای دل.
و به گفتهی کازانتزاکیس:
«کسی چه میداند شاید هم خدا همان جستجوی خدا باشد!»(سرگشتهی راه حق، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه منیر جزنی)
«نقل است که درویشی گفت:
او را کجا جوییم؟
گفت:
کجاش جستی که نیافتی؟
اگر یک قدم به صدق در راه طلب کنی، در هر چه نگری، او را بینی.»(ذکر ابوسعید ابوالخیر، تذکرة الاولیا)
نخست او را میجویند، آنگاه مییابند؟ یا همین که جستجو میکنند یعنی که او را یافتهاند؟ مولانا که میگفت کنایتی از کوی اوست این کوکوها و جوششی از جوی او است این جستجوها:
بس بگفتم کو وصال و کو نجاح؟
بُرد این کو کو مرا در کوی تو
جست و جویی در دلم انداختی
تا ز جست و جو رَوَم در جوی تو
این بالاپریدنها اگر چه دستمان را به ستارهها نمیرساند، دستِکم ما را از دامها دور میکند:
«مرغی که از زمین بالا پرد، اگر چه به آسمان نرسد؛ اما این قدر باشد که از دام دورتر باشد.»(مولانا، به نقل از نفحاتالانس)
شاید خدا، همین «تکانهای دل» است، همین «دلشورهی شیرین». شاید خدا همین بالاپریدنها، همین «سودای سربالا» است.