کنار پنجره نشسته است و با بازی بیقرار سرانگشتان در شیشهی بخاربسته، عقربهها را همراهی میکند. آنسوی پنجره، شب با الفبای تار خویش، به مشق هزاربارهی زمان، مشغول است.
به شیشهی بخاربسته چشمدوخته و ردّ حیرت سرانگشتانش را تماشا میکند. انگار پس از سالها حرف زدن، دیگر چیزی برای گفتن، پیدا نمیکند. انگشتانش به تکرار کلماتی مبهم و محو، قناعت کردهاند. کژتابی سرگشتگیهای خاموش را بر بخار این پنجره، مشق میکنند.
پی کلمهای میگردد. کلمهای که در سطح بخارآلود شیشه، مرطوب شود. جریان سیّال ذهن او را به سفری آنسوی دیوارهای زمان میبَرد. به یک روز بلندِ آفتابی و دریایی که لبخند کشیدهاش آبیتر از آسمان بود و کودکی که پاهای بیقرار و برهنهاش با شنهای ساحل، رفاقت داشت.
کودک با چشمانی برّاقتر از آفتاب، در امتداد باد و لبخند کشیدهی دریا میدوید و از سایهاش در تلاطم ترانههای ساحل، بوی شراب میزد. میدوید و نگاهش به بالای بادبادکی بسته بود که رقصرقصان به پرچینهای آبی آسمان، نزدیک میشد. بادبادک اوج میگرفت و نگاه کودک، درخشانتر میشد.... بادبادک به دیوارههای آسمان، تکیه میزد و خندههای کودک به موجها، شبیهتر میشد.
کودک، چنان محو تماشای این رهایی و عروج بود که بیاعتنا به وسوسهی تصاحب، انگشتهای به هم فشردهاش را باز کرد و نخِ بادبادک را به دستان باد سپرد. بادبادک شتاب بیشتری گرفت و همسایگی دریا و آسمان، را ترانهای شیوا کرد. بادبادک، آبیتر شد.
نگاه کودک در تماشای رهایش بادبادک، براقتر از خورشید بود و سکوت بهتآمیزش رساتر از دریا.
در حوالی آن سکوت درخشان، کسی در شمایل خوابی سبز، کودک را با لهجهای آشنا صدا کرد. لهجهای یگانه و تکرارناپذیر. لحنی درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج که از ضمیر روشن مهربانی روییده بود. آن صدای جادو و جاودان، درآمیخته با نفس باد و هیاهوی موج، انعکاس کلمهای سرمدی شد...
انگشتان بیقرار، واژهی خود را یافتند و بر سطح بخاربستهی شیشه، نامی ترسیم شد.
نامی، ترجمانِ لهجهای تکرارناپذیر که از بوی باران و بهار ، لبالب بود.
نامی که: «مادر» بود....