به بازیهای تبسم نگاه میکنم. بازیهایش با ترنم و طهورا. با سما و سنا. یکی مادر میشود، آن دیگری دختر. بعد گرگ میآید و دخترک به مادرش پناه میبَرد. غذا میپزند و آشپزی میکنند با کاسهای شن و چند دانه برگ. چه خیالات خلاقانهای موج میزند در بازیهایشان. دنیایی میسازند دلخواه خود، از جنس خیال و چنان گرم نقشهایشان میشوند که گویی در واقعیتی انکارنشدنی غوطهورند.
چقدر ساده، خوشبختند. چقدر خوب کارشان را بلدند و چقدر خوب در افسون خیال، زندگی میکنند. ما چرا وقتی بزرگ میشویم، از دنیای خیال فاصله میگیریم؟ چرا دیگر نمیتوانیم خاله بازی کنیم؟ با شن و برگ، آشپزی کنیم؟
چرا میپنداریم خیالبازی، دون شأن ماست؟ چرا نمیتوانیم موقعیتهای خیالی برای همدیگر تعریف کنیم و بعد خیلی طبیعی در نقشمان فرو برویم؟
نه از سرِ لودگی، بلکه کاملاً جدّی و طبیعی، یکیمان مادر آن دیگری شویم، یکیمان خواهر دیگری، یکیمان نقش پسر را بازی کنیم، یکی نقش پدر....
چرا نمیتوانیم؟ و این نتوانستن امتیازی است آیا؟
چرا خیال را جدّی نمیگیریم؟ خیالی که آنهمه کودکان را شاداب و خلّاق میکند. آیا خیالبازی به زندگی آسیب میزند؟