چیزی در انزوای سکوت
آب میشود
کبوتری بالشکسته،
در استعارهی شب
میگرید.
راستی،
آنسالها هم باد
بیداد بود؟
شب از کوچهی دستهای ما
آغاز شد
کوچهای
که آفتاب را
از خواب فاخته میجهانید...
کوچهای که تمام حرفهای ماه را
بلد بود
شب از انتهای خندههای ما
متولد شد
دریا که نغمهپرداز اینهمه ترانهی تر است
کاش لبخندهای ما را نیز
سرودی میکرد
تو
که خواب را از خاطرهی باد عبور دادهای
چرا از خیال کوچهای که نیست
لبالب نمیشوی؟
آسمان اگر بودم
غربت پرستوهای مهاجر را
نمیگریستم
زن اگر بودم
با هر نسیم هرزهای
اتفاق درخت را
تکرار میکردم
پنجره اگر بودم
از جیبهای باران
هر بار
ترانهای تازه میربودم
درخت اگر بودم
شال شاخه را
در آوازهای گنجشکان
پهن میکردم
کلمه اگر بودم
با هر شعری
رازی از لبخندهای فراموش میگفتم
در من شعری مرده است
این لجاجت بوگرفته
لاشهی اندوه نیست
نالههای شعری است که هرگز نگفتهام.
در انبان انبوه این کلمات
آن نوشدارو کجاست؟
در من،
شعری مرده است.
کلمات دروغ میگویند
و سکوت،
ملولانه لال است.
حرف راست را از زبان که باید شنید؟
عاقبت یک روز
سر به بالین خوابی دور
خواهم مُرد.
کاش در میان کلماتی خاک شوم
که بوی صبح میدهند
من به حرفهای نیالوده
شعری بدهکارم
از واژهها بخواه
حلالم کنند.
22 فروردین 96