«اگر جایی مرگ دیدید برای من بخرید.»؛ این، سخن فلسفهزدهای دلآشوب نیست، تمنّای عارفی بهنام است: سفیان ثوری(97 - 161 ه. ق.)
مرگ، آنجا سنگ تمام میگذارد که رهایی را راه دیگری متصور نیست. گاهی مادرم، زخمخورده و غمگین میگوید «کاشکی آدم هر چه زودتر بمیرد تا رها شود. فکر نکنم جز مرگ، راهی به رهایی داشته باشم.» چیزی به همین مضمون.
به قدری حرفش تلخ است که جز سکوتی آکنده از بغض، واکنشی ندارم.
چه وخامتبار است حال کسی که برای نجات از زندگی و بندهایی که بر او تنیده، چارهای جز مرگ نمییابد. از زندگی به مرگ پناه میبَرد؛ و یا دستِ کم، او را به استغاثه میخواند.
در خدمت خلق بندگی ما را کُشت
وز بهر دو نان، دوندگی ما را کُشت
هم محنت روزگار و هم منت خلق
ای مرگ بیا که زندگی ما را کُشت
علی اشتری(۱۳۰۱–۱۳۴۰)
زندگی وقتی زندگی است که بتوانی بال بگشایی و در فراخیِ آسودهی آسمانی پر بگیری. میلههای قفس، کدام چشمانداز پُرآوازی را به پرنده پیشکش میکند؟
با آدمیان باید غمخواری کرد و یا اگر لقمههای اندوهشان چنان حجیم است که خوردن نتوان، دستِکم غمهایشان را به دستی لمس کرد. و کدام غم، به وسعت اندوه کسی است که احساس میکند تنها گریزگاه او از زندگی، مرگ است؟