فلسفه،
دستهایت را از جزمیتهای یقیننُما خالی میکند.
هنر و ادبیات،
دستهای خالیشدهات را
پُر میکنند.
فلسفه به تو خواهد آموخت که زیر پای عقایدت آنقدر قرص و محکم نیست، که اینهمه پُرحمیّت و ملتهب، روزگارت را به دفاع از آنها سپری میکنی. فلسفه به تو میآموزد که خود را با باورهایت همهویت نکنی. به باورهایت گره نزنی و به جای آنکه نگران از دست رفتن عقایدت باشی، بپایی که مبادا در جستجوی حقیقت، از انصاف و بیطرفی و راستی غفلت کنی. به سیر درست و رهاییبخش بیندیشی و نه نگهبانی از مقصدی که اکنون توست.
شانههایت که از بار عقاید مقطوع، رهیدند، هنر و ادبیات نگاهت را شستشو میدهد و زندگی را هر بار به شیوهای تازه در چشمان تو خواهد آراست. در مییابی که یکی از امتیازات تو بر دیگر جانداران آن است که میتوانی جهانی بیافرینی که نیست و زیبایی را با جادوی خیال و همپشتی احساس، در درون و بیرون خویش، انتشار دهی.
فلسفه که سبکبارت کرد، هنر، پروازت میدهد.
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش، بیپر و پر کَنده شدم
آغشته به فلسفه و هنر که شدی، اگر دیندار بمانی، دینداریات به جهت ورزههای فلسفی تو، تا حدّ ممکن خردمندانه، خرافهگریز و تجربهگرا خواهد بود، و از جهت هنردوستی و زیباییجوییات، تا حدّ ممکن جمالشناسانه، عُرفایی و آمیخته با آشتی و دوستی؛
و مجموعاً دینداری برای تو میشود رهیافتی معنابخش به منظور تجربهی ابعاد دیگری از هستی. بالا رفتن؛ یا اگر نه، پهنا گرفتن.
فلسفه و هنر، دین تو را، تا جای ممکن، خردمندانه، انسانمدار و زیباآیین خواهند کرد.
فلسفه و هنر، پادزهرهای فرهنگیِ بنیادگرایی و خشونتگستری دینی هستند.