عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

روزی...

روزی در میان همین واژه‌های بازیگوش، خاموش می‌شویم. چون زبانه‌ی لرزان شمعی در اشک‌های خود. معلوم نیست در آن ساعت پایانی، سرمان بر بالش کدام واژه خواهد بود. چه واژه‌هایی هم‌بالین ما می‌شوند. آن روز نامعلوم، زندگی، مرگ، تنهایی، عشق و خدا چه معنایی خواهند داشت؟ چشم‌هایمان خطوط رنگین کمان را از پشت چه واژه‌هایی تفسیر می‌کنند و فاصله‌ی بین سطرهای حروف، از چه الحان مرموزی حکایت خواهد کرد.

واژه‌های اصلی زندگی، در گذر عمر، اغلب، رنگ عوض می‌کنند. آنچه از معنای مرگ، تنهایی و دوستی در هفت سالگی می‌فهمیم احتمالاً همانی نیست که در هفتاد سالگی. آنچه بر ما می‌رود، آنچه از سر می‌گذرانیم، یا آنچه در جاده‌های مه‌آمیز زندگی، از کنارش عبور می‌کنیم، معانی تازه‌ای در رگ واژه‌های اصلی زندگی می‌ریزند.

کاش واژه‌ها در واپسین ساعات عمر، از همان درخشش و طراوتی برخوردار باشند که در سال‌های آغازین زندگی. خدا، همان پدر آسمانی مهربان که می‌شد با او مکالمه‌ای درگوشی داشت. دوستی، به طعم همان برگ‌های نعنایی که بی‌نیاز از هر معنا، زبانت را سبز می‌کرد و تنهایی، تنها و تنها، نبودن یک هم‌بازی بود.

روزی در میان همین واژه‌های بازیگوش خاموش می‌شویم. روزی که خوشا، کاشا، کلمات به بکارت و تُردانگی همان روزهایی باشد که آنها را با حیرتی کودکانه، هجا می‌کردیم. به همان تُردی و تازگی. به همان سرشاری.

72

پدرم هفتاد و دو سال دارد. امروز برگی از کودکی‌اش رو کرد. گفت سال اول دبستان که بودم دوست خیلی نزدیکی داشتم به نام کیومرث. مدرسه‌مان رضوانشهر بود. پای پیاده از پونل می‌رفتیم تا رضوانشهر. در جاده‌های خاکی و با گالش. 
کنار هم می‌نشستیم. معلم یک روز جای ما را عوض کرد و ما از هم دور شدیم. و من تا چند روز گریه ‌کردم.(با خنده و شگفتی تعریف می‌کند.)
می‌گوید گاهی کیومرث را می‌بیند. بدون هیچ سلام و دوستی و آشنایی.

شصت و پنج سال گذشته است. یعنی می‌شود مُنکر تأثیری شد که آن جدایی اشک‌آلود در روح و ضمیر کودکی هفت‌ساله گذاشته است؟ در هفتاد و دوسالگی، خاطره‌ی آن گریه‌ها چه طعمی دارد؟ خیسی آن گونه‌ها هنوز به رنگ باران است؟‌ یعنی گاهی دلش برای هفت‌سالگی‌اش تنگ می‌شود؟ اگر نه برای کیومرث امروز، برای کیومرث هفت ساله چطور؟

در من زندانی ستمگری است...

گیرم میله‌های قفس را شکستی،
با میله‌هایی که از درون تو عبور کرده‌اند چه می‌کنی؟
و با سایه‌ات
که از تو دل نمی‌کَند.
گیرم این زنجیر گسستی،
با شبی که بر سینه‌ات چنگ می‌کشد چه خواهی کرد؟
و با آینه‌ای
که چشمهایت را متهم می‌کند.
گیرم از این زندان رهیدی
کدام پهنه
پریشانی‌های تو را پناه می‌دهد
کدام سنگ
با مویه‌های تو
صبور خواهد بود؟

به آواز زنجیرت
خو بگیر

۱۰ فروردین 96

اندوه اگر نبود....

اندوه اگر نبود
ابتذال ما را می‌کُشت
هیچ کاری هم که نتوانیم بکنیم، دست کم گاهی به درّه‌ی ناگزیر پیش‌رو، به شیب بی‌رحم زمان، نگاه می‌کنیم و دست‌های خود را به دست‌ خنک اندوه می‌سپاریم. اندوه، ما را به ژرفنای آگاهی می‌بَرد.
برای آنکه مهیای اندوه شویم، باید بیرون از معرکه و ازدحام زندگی بایستیم. بیرون از هیاهو و همهمه، نفس‌های عمیق بکشیم و آبگینه‌ی تنهایی را با دم‌های همیشه تازه‌ی اندوه، جلا دهیم.
اندوه، ما را متوجه بُعد شاعرانه و آگاه وجودمان می‌کند. به یادمان می‌آورد که چه تنهایی پهناور و درخشانی داریم.
شاعران خوب می‌دانند که تنهایی، ضامن تفرّد و استعلای آدم است. ریه‌‌های تنهایی‌مان، اکسیژن اندوه می‌خواهند.

اندوهِ روشن، اندوه آرام است. اندوهی که دوست ماست و با انگشتان کلمات، موهای افشانی که رخسارش را پوشانده، کنار می‌زنیم. چشم در چشمش می‌دوزیم و لبخند می‌زنیم.
اندوه، تنهایی را تازه می‌کند و تنهایی، تنفس روح است.

اندوه‌ را که دوست بداریم، روشن می‌شود.