عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

72

پدرم هفتاد و دو سال دارد. امروز برگی از کودکی‌اش رو کرد. گفت سال اول دبستان که بودم دوست خیلی نزدیکی داشتم به نام کیومرث. مدرسه‌مان رضوانشهر بود. پای پیاده از پونل می‌رفتیم تا رضوانشهر. در جاده‌های خاکی و با گالش. 
کنار هم می‌نشستیم. معلم یک روز جای ما را عوض کرد و ما از هم دور شدیم. و من تا چند روز گریه ‌کردم.(با خنده و شگفتی تعریف می‌کند.)
می‌گوید گاهی کیومرث را می‌بیند. بدون هیچ سلام و دوستی و آشنایی.

شصت و پنج سال گذشته است. یعنی می‌شود مُنکر تأثیری شد که آن جدایی اشک‌آلود در روح و ضمیر کودکی هفت‌ساله گذاشته است؟ در هفتاد و دوسالگی، خاطره‌ی آن گریه‌ها چه طعمی دارد؟ خیسی آن گونه‌ها هنوز به رنگ باران است؟‌ یعنی گاهی دلش برای هفت‌سالگی‌اش تنگ می‌شود؟ اگر نه برای کیومرث امروز، برای کیومرث هفت ساله چطور؟